دوست بزرگوارم یوزپلنگ نازنین، از من برای شرکت در بازی خاطرات سیسال انقلاب دعوت کرده، راستش نمیدونستم منظور از بهترین خاطره، خاطره خوش هستش، یا خاطرهای که از نگاه داستانی ارزشمند باشه، اما با نگاه به خاطراتی که بقیه دوستان نوشته بودن فکر میکنم منظور همون اولی باشه.
صبح روز 14 خرداد، یادم نمیاد امتحان چی داشتم، از خواب بیدار شدم و دیدم که ای داد بیداد، ساعت 9.30 هستش و من خواب موندم و هیچکسی هم بیدارم نکرده، سراسیمه و آشفته از اتاق زدم بیرون و با عصبانیت به مادره گفتم، : «مامان، چرا بیدارم نکردی امتحان داشتم» در مقابل از نگاه بیتفاوت و خنثی مادره شستم خبردار شد که موضوع از چه قراره، با خوشحالی گفتم جانمی، یعنی مُردش؟ و جواب مثبت بود. البته از روزهای قبل گفته میشد که خمینی چند روزی هست که مرده و فقط خبر مرگش رو اعلام نکردن تا بتونن به 15 خرداد پیوندش بزنن. خلاصه تعطیلی امتحانها به مدت دو هفته که بعد هم دوهفته دیگه تمدید شد، چقدر حال داد، البته در کنار این موضوع نباید فراموش کرد که برنامههای تلویزیون که تنها سرگرمی ممکن در اون سالها بود، تو اون روزها واقعاً دپرشن بود.
حالا این خاطره ملی بود یا شخصی، خودتون تشخیص بدین.
یک خاطره دیگه هم داستان توقیف مجلهی فاراد بود به خاطر طرحی که توهین به خمینی تلقی شده بود. یادمه دایی من این مجله رو گیر آورده بود و لای روزنامه اونو همهجا میبرد و به همه نمایشش میداد. در عصر پیشااینترنت گیر آوردن یک نسخه از نشریه توقیف شده، وقتی که تیراژها هم آنچنان بالا نیست خیلی کاری فوقالعادهای به حساب میومد. طرح یک دونده با لباس ورزشی بود که روی تیشرتش نوشته بود johny، من که هرچی بالا پایین میکردم متوجه شباهتش به خمینی نمیشدم، ولی بقیه میگفتن که خودشه، ابروهای هفتی هشتیش رو نگاه کن! گرافیسته یک جوری کار کرده بود که ریش خمینی مثلاً غبغب این دوندهه به حساب بیاد. اما برادران رو دست کم گرفته بود. من هم به عنوان کسی که تونسته بودم این توهین مسجل رو با چشمای خودم ببینم کلی تو مدرسه به بقیهی بچهها پز میدادم.
اما خاطره بد از انقلاب که فراوونه، شاید بتونم بگم بدتریناش دستگیریهای متعددی بود که به احمقانهترین دلایل از سال 70 تا سال 80 برام اتفاق میافتاد، دستگریهای متعدد توسط بسیج، نیروی انتظامی، اطلاعات سپاه، و همگی به دلایل مسخرهی مو، لباس، راه رفتن، نوار کاست دوران دوران، فیلم محلل. آخریش که از همه هم مضحکتر بود دستگیری توسط فرماندهی نیروی انتظامی، در شب دوم نوروز سال 79 بود، همون موقعی که این روباه خندان رئیسجمهور مملکت بود. همونی که الان طرفدارای دوآتیشهاش دارن جوری براش تبلیغات میکنن که انگار در دوره ریاستجمهوریش ایران مهد آزادیهای اجتمای بوده، به بهانهی موی بلند و به اتهام نامعلوم بودن هویت (تابعیت) :)))
طرف بیسیم زد که: دو نفر مذکر در معیت داریم، هویتشون مشخص نیست یا یک چیزی تو این مایهها
حالا این خاطره رو که بیشتر از تلخ و بد، مسخره و خندهدار هستش توی یک پست با جزئیات کامل تعریف میکنم. راستش قصد داشتم این داستان رو همینجا بنویسم، اما دوست عزیزی منو شدیداً به خاطر طولانی بودن نوشتههام توبیخ کرده.
* مرکوب مرگ نامی بود که گزارشگر پخش زنده مراسم دفن خمینی برای هلیکوپتر حامل او گذاشته بود.
_________________________________________________________
پینوشت 1: یوزی به صعود ایران به جامجهانی و درخشش تیمملی اون دوره در ملبورن اشاره کرده و از اون به عنوان خوشترین خاطره شخصیاش نام برده، قطعاً برای من هم اون بعد از ظهر خیلی خاطره انگیزه، اما از نگاه فوتبالی پیروزی شیاطین سرخ همیشه دوست داشتنی در اون بازی بینظیر در مقابل بایرن مونیخیهای مغرور اونم در دو دقیقهی پایانی وقتهای تلف شده بازی (فینال جام باشگاههای اروپا 1999) و با درخشش گیگزی و اولهگونار سولشر و اون بازیکن مشهور انگلیسی که یکی از گلها رو زد و الان اسمش یادم رفته، چیزی هست که بعید میدونم هیچوقت تکرار بشه. فکرش رو بکنید مدافع سیاهپوست بایرن مونیخ داشت از فرط ناراحتی اشک میریخت و زمین رو گاز میگرفت و من در اون ساعت شب داشتم از فرط خوشحالی فریاد میکشیدم. (ببخشین که اسامی یادم نمونده)