Feeds:
نوشته
دیدگاه

Posts Tagged ‘احمد شاملو’

30 سال پیش در همین روزها، در 31 ام تیرماه یکهزار سیصد و پنجاه و هشت، احمد شاملو یکی از بیادماندنی‌ترین اشعارش را می‌سراید، «در این بن‌بست»1، شعری که همواره توسط آزادی‌خواهان به عنوان نماد روزگار خفقان شدید و سرکوب اندیشه مورد استفاده قرار گرفته است:

به اندیشیدن خطر مکن.
روزگار غریبی‌ست، نازنین
آنکه بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتن ِ چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان‌اند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود

روزگار غریبی‌ست، نازنین
و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان

اما آنچه شاملو در زندگی خود دنبال می‌کند بی‌شک سیر ناب تحول اندیشه است، تحولی که از یک شوونیست فدایی و دوآتشه ما را به یک اومانیست‌ ِ جهان‌وطن می‌رساند2. واژه ی میهن، وطن و ایران که در کتابچه‌های اشعار اولیه شاملو بسیار به کار برده می‌شود هرچه به جلو می‌رویم بیش از پیش جای خود را به واژگان زمین و سیاره و کهکشان می‌دهد.

کاریکاتور احمد شاملو اثر هژیر میرتیموری

کاریکاتور احمد شاملو اثر هژیر میرتیموری

در این میانه، روزگاری رقم می‌‌خورد که شاملو _آیینه‌ی تمام‌نمای اندیشه_ از خطر اندیشیدن می‌گوید؛

به اندیشیدن خطر مکن

شاملو در این شعر و برای تصویر عمق شرایط خفقانی که حاکم گردیده، چه خوب از خطر اندیشیدن می‌گوید، از خطر روزگاری که شخصی‌ترین و خصوصی‌ترین لحظات زندگی تورا به جستجو بپردازند، به دنبال بهانه‌ای: عشق، نور، دوستت دارم، سرود و شعر، نور و شوق همه و همه می‌تواند همان بهانه‌‌ی لازم باشد تا تو باشی و قصاب ِ ساتور و تازیانه به دست. در این میان، این جستجو برای یافتن بهانه، حتی به اعماق وجودت، به درون اندیشه تو هم راه می‌یابد.

اما آیا تنها در همین شرایط و در چنین روزگاری است که اندیشه به خطر تبدیل می گردد، و آیا خطر همان‌هایی است که شاملو به آن اشاره می کند، تازیانه، سرما، کشتن ِ چراغ، قصابان مستقر بر گذرگاه‌ها با ساتورهای خونین و …

نه اینگونه نیست، خطر اندیشه محدود به شرایط و وضعیت ویژه‌ای نمی‌گردد، اندیشیدن همواره خطرناک بوده است و همیشه قربانی می‌گرفته است، 2500 سال پیش در دادگاه یکی از بزرگترین قربانیان اندیشه، او در دفاع از خویش خطاب به محاکمه‌گرانش می‌گوید:

شما مردم این شهر مانند اسب تنبلی هستید که احتیاج دارید برای اینکه براه بیفتید، خرمگسی گاهی به شما نیش بزند، و من همچون آن خرمگس بوده‌ام که نیشکی می‌زده‌ام و شما را به اندیشیدن وامی‌داشته‌ام و اکنون اگر مرا بکشید، دیگری را مثل من نخواهید یافت.

سقراط پیش از نوشیدن جام شوکران، تابلوی «مرگ سقراط» اثر ژاک لویی دیود 1787

سقراط پیش از نوشیدن جام شوکران، تابلوی «مرگ سقراط» اثر ژاک لویی دیود 1787

اما اسب‌های تنبل چرت خود را ترجیح می‌دادند و حکم به مرگ خرمگس دادند. در طول تاریخ هم فروان بوده‌اند اندیشمندانی که سر و کارشان با آتش و دار و گیوتین و جوخه ِ اعدام افتاده است، متاسفانه هنوز هم این داستان اسبان تنبل و خرمگس‌ها ادامه دارد، اما امروزه دیگر مرگ خطر اصلی اندیشه نیست، دردناک‌ترین و در عین حال لذت‌بخش‌ترین خطر اندیشه، خطر تنهایی است، خطر قرار گرفتن در میان اقلیت است، خطر اینکه چون می‌اندیشی، به پرسش می‌گیری و همچون خرمگس نیش می‌زنی و چشم‌بسته با اکثریتی هم مسیر و هم قدم نمی‌شوی و به این بهانه، کار دشوار اندیشیدن را بر دیگران محول نمی‌کنی مورد خشم و غضب آن اکثریت قرار بگیری، انگ بخوری، به سخره ‌گرفته شوی و در نهایت تنها شوی، همان تنهایی که بارها و بارها در اشعار شاملو به آن اشاره شده است:

تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ 3

و یا:

توان ِ غمناک ِ تحمل ِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی ِ عریان 4

شرایط اصلاً مهم نیست، اگر می‌اندیشی، در هرشرایطی، در هر ساختار سیاسی و در هر بافت اجتماعی‌ای بازهم تنها و در اقلیت خواهی بود، شرایط تغییر می‌کند، ساختارهای سیاسی عوض می‌شوند، بافت اجتماعی دگرگون می‌شود اما همچنان اندیشه خطرناک و خطرناک باقی می‌ماند و قربانی می گیرد. اما آنکه راه اندیشه را می‌گزیند از همان ابتدا به این خطر آگاه است، او توان تحمل این تنهایی را در خود دیده است و با آغوش باز به پیشوازش، به پیشواز این تنهایی پرهیاهو 5 می‌رود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانویس:

1- در این بن‌بست  31 تیر 1358 از مجموعه «ترانه‌های کوچک غربت»

2- نمونه‌های اندیشه شوونیستی شاملو را در اشعار اولیه او می بینم به عنوان مثال در آذر 1324 در شعر پرچمدار می‌نویسد:

همقطار! اگر گلوله‌ای به سینه‌ات رسید و قلبت را سوراخ کرد، مبادا پرچم را رها کنی… تو باید آنقدر جسارت داشته باشی که پرچم را تا آخرین لحظه‌ی نبرد برافراشته نگاه بداری!

این صدای ارواح فدائیانیست که در آسمان‌ها خدا را خوانده و از او برای شما نیرو می‌طلبند…

آهای؟ سربازان رشید ما! با شهامت پیش برانید… این آسمان نیست که می‌غرد؛ فرشتگانند که کوس افتخار ما فرو می‌کوبند، مادر میهن ست که فریاد می‌زند:

«ایرانیان به پیش!»

در مورد اشعار اومانیستی و جهان وطنی شاملو هم فکر می‌کنم نیاز به معرفی نوشته‌ی خاصی نباشد، بسیاری از شاهکارهای فلسفه‌آمیخته شاملو به خصوص اشعار مجموعه‌‌های «مدایح بی صله» و «در آستانه» نمونه‌ی این اندیشه شاملو است.

3- ما نیز روزگاری – 22 مهر 1372 از مجموعه‌ی «در آستانه»

4- در آستانه – 29 آبان 1371 از از مجموعه‌ی «در آستانه»

5- عنوان کتاب مشهور هرابال بهومیل نویسنده نامدار چک

Read Full Post »

احمد شاملو در مجموعه‌ مدايح بي‌صله شعري به شاهرخ جنابيان تقديم كرده است: گفتگوي آدمي‌ِ خسته و تنها و شرمسار با زمين، و شكايت و گلايه‌ي زمين از «انسان و دل سپردنش به آسمان، دل‌سپردن كه نه، به خربندگي‌اش درآمدن». زمين بدكاري انسان را به دليل اشتباهش در تشخيص جايگاه وحي كه به جاي زمين آنرا در آسمان مي‌جويد مي‌داند، اينكه انسان،به وحي‌ ِ رسيده از زمين بي‌توجهي مي‌كند و به خربندگي آسمان در‌مي‌آيد. زمين سنگ آهن و روي خود را در اختيار انسان قرار مي‌دهد تا آنرا ابزار پيشرفتش سازد، و انسان به خواست آسمان آنرا به سلاح تبديل مي‌كند تا برايش قرباني بگيرد.

سالها بعد از اين اثر احمد شاملو، ما به چشم خود و اينبار بسيار واضح‌تر از قبل مي‌بينيم، كه توهم وحي برآمده از آسمان هنوز هم قرباني مي‌خواهد، و بازهم قربانيانش انسان و زمين هستند، همين روزها روز زمين است و هر روز خبري از تخريب و انهدام بخشي از محيط زيستمان را مي‌شنويم، متوليان آسمان همچنان فقط سلاح را ارزش مي‌نهند و ديگر هيچ، تفاوت اين است كه آسمان اينبار چشم به معادن اورانيوم دوخته است، چرا كه آنرا كشنده‌تر يافته. چرا درك اين نكته مشخص كه تخريب و انهدام محيط زيست، نهايتاً منجر به انهدام انسان مي‌شود براي برخي اينقدر سخت است. چرا آسمان و متوليانش اينقدر مصر هستند كه حتماً انسان را به نابودي بكشانند و گهواره او زمين را به گورستان تبديل كنند. فكر مي‌كنم هيچوقت به اين مساله توجه نكردند كه تنها وجه مشترك حقيقي ما انسان‌ها، در كنار باقي‌ ‌همه‌ي تفاوت‌ها و تضادها و اختلافات، اين است كه همه ساكنان يك كره هستيم. تنها مرز واقعي كه در مقابل انبوه مرزهاي ساختگي سياسي، عقيدتي، قومي، ملي، رنگي و … (كه اكثراً هم دست‌ساز همان آسمان افسون‌كار است) وجود دارد همين كره خاكي است، مرزي كه تماميتش را جز با نابودي كل آن نمي‌توان مخدوش كرد. و گويا انسان‌ متولي آسمان ماموريت ديگري جز همين نابودي ندارد. ماموريتي كه به پايان زندگي انسان و البته پايان توهم آسماني منجر خواهد شد.

Earth Day

خود شعر شاملو به اندازه كافي تاثير‌گذار و گويا هست:

به شاهرخ جنابيان

پس آن‌گاه زمين به سخن درآمد
و آدمي، خسته و تنها و انديش‌ناک بر سر ِ سنگي نشسته بود پشيمان از کردوکار خويش
و زمين به سخن درآمده با او چنين مي‌گفت:
_ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان ِ تو، و برگ‌های ِنازک ِ تَرَه که قاتق ِ نان کني.
انسان گفت: _ مي‌دانم.
پس زمين گفت: _ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسيم وباد، و با جوشيدن ِ چشمه‌ها از سنگ، و با ريزش ِ آب‌شاران; و با فروغلتيدن ِ بهمنان از کوه آن‌گاه که سخت بي‌خبرت مي‌يافتم، و به کوس ِ تُندر و ترقه‌ی توفان.
انسان گفت: _ مي‌دانم مي‌دانم، اما چه‌گونه مي‌توانستم راز ِ پيام ِ تو را دريابم؟
پس زمين با او، با انسان، چنين گفت:
_ نه خود اين سهل بود، که پيام‌گزاران نيز اندک نبودند.
تو مي‌دانستي که من‌ات به پرستند‌گي عاشق‌ام. نيز نه به گونه‌ی ِ عاشقي بخت‌يار، که زرخريده‌وار کنيزککي برای تو بودم به رای خويش. که تو را چندان دوست مي‌داشتم که چون دست بر من مي‌گشودی تن و جانم به هزار نغمه‌ی خوش جواب‌گوی تو
مي‌شد. همچون نوعروسي در رخت ِ زفاف، که ناله‌های ِ تن‌آزرده‌گي‌اش به ترانه‌ی کشف و کام‌ياری بدل شود يا چنگي که هر زخمه را به زير و بَمي دل‌پذير ديگرگونه جوابي گويد. آی، چه عروسي، که هر بار سربه‌مُهر با بستر ِ تو درآمد! (چنين مي‌گفت زمين.) در کدامين باديه چاهي کردی که به آبي گوارا کامياب‌ات نکردم؟ کجا به دستان ِ خشونت‌باری که انتظار ِ سوزان ِ نوازش ِ حاصل‌خيزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمني پُربار پاداش‌ات ندادم؟
انسان ديگرباره گفت: _ راز ِ پيام‌ات را اما چه‌گونه مي‌توانستم دريابم؟
_ مي‌دانستي که من‌ات عاشقانه دوست مي‌دارم (زمين به پاسخ ِ او گفت). مي‌دانستي. و تو را من پيغام کردم از پس ِ پيغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحي از خاک مي‌رسد. پيغام‌ات کردم از پس ِ پيغام که مقام ِ تو جای‌گاه ِ بنده‌گان نيست،
که در اين گستره شهرياری تو; و آنچه تو را به شهرياری برداشت نه عنايت ِ آسمان که مهر ِ زمين است. آه که مرا در آنچه مرتبت ِ خاک‌ساری عاشقانه، بر گستره‌ی نامتناهي‌ کيهان خوش سلطنتي بود، که سرسبز و آباد از قدرت‌های جادويي‌ِ تو بودم از آن پيشتر که تو پادشاه ِ جان ِ من به خربنده‌گي آسمان دست‌ها بر سينه و پيشاني به خاک برنهي و مرا چنين زار به خواری درافکني.
انسان، انديش‌ناک و خسته و شرم‌سار، از ژرفاهای درد ناله‌يي کرد. و زمين، هم ازآن‌گونه در سخن بود:
_ به‌تمامي از آن ِ تو بودم و تسليم ِ تو، چون چارديواری‌ خانه‌ی ِ کوچکي.
تو را عشق ِ من آن‌مايه توانايي داد که بر همه سَر شوی. دريغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زير ِ پای تو بودم!
تا از خون ِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که درد ِ مکيده شدن را تا نوزاده‌ی دامن ِ خود را از عصاره‌ی جان ِ خويش نوشاکي دهد.
تو را آموختم من که به جُست‌وجوی سنگ ِ آهن و روی، سينه‌ی ِ عاشق‌ام را بردری. و اين همه از برای آن بود تا تو را در نوازش ِ پُرخشونتي که از دستان‌ات چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتي، که آهن و مس را از سنگ‌پاره کُشنده‌تر يافتي که هابيل را در خون کشيده بود. و خاک را از قربانيان ِ بدکنشي‌های خويش بارور کردی.
آه، زمين ِ تنهامانده! زمين ِ رهاشده با تنهايي‌ خويش!
انسان زير ِ لب گفت: _ تقدير چنين بود. مگر آسمان قرباني‌يي مي‌خواست.

_ نه، که مرا گورستاني مي‌خواهد! (چنين گفت زمين).
تو بي‌احساس ِ عميق ِ سرشکست‌گي چه‌گونه از «تقدير» سخن مي‌گويي که جز بهانه‌ی تسليم ِ بي‌همتان نيست؟
آن افسون‌کار به تو مي‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است. دريغا که نابه‌کارانه از آن‌دست نيازی پديد افتد. آن‌گاه چشمان ِ تو را بر بسته شمشيری در کپت مي‌گذارد، هم از آهني که من به تو دادم تا تيغه‌ی گاوآهن کني!
اينک گورستاني که آسمان از عدالت ساخته است!
دريغا ويران ِ بي‌حاصلي که من‌ام!

شب و باران در ويرانه‌ها به گفت‌وگو بودند که باد در رسيد،
ميانه‌به‌هم‌زن و پُرهياهو.
ديری نگذشت که خلاف در ايشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسر ِ خاک، و به خاموشباش‌های پُرغريو ِ تُندر حرمت نگذاشتند.

زمين گفت: _ اکنون به دوراهه‌ی تفريق رسيده‌ايم.
تو را جز زردرويي کشيدن از بي‌حاصلي‌ خويش گزير نيست; پس اکنون که به تقدير ِ فريب‌کار گردن نهاده‌ای مردانه باش!
اما مرا که ويران ِ توام هنوز در اين مدار ِ سرد کار به پايان نرسيده است:
هم‌چون زني عاشق که به بستر ِ معشوق ِ ازدست‌رفته‌ی خويش مي‌خزد تا بوی او را دريابد، سال‌همه‌سال به مقام ِ نخستين بازمي‌آيم با اشک‌های خاطره.
ياد ِ بهاران بر من فرود مي‌آيد بي‌آنکه از شخمي تازه بار برگرفته باشم و گسترش ِ ريشه‌يي را در بطن ِ خود احساس کنم; و ابرها با خس و خاری که در آغوش‌ام خواهند نهاد، با اشک‌های عقيم ِ خويش به تسلايم خواهند کوشيد.
جان ِ مرا اما تسلايي مقدر نيست:
به غياب ِ دردناک ِ تو سلطان ِ شکسته‌ی کهکشان‌ها خواهم انديشيد که به افسون ِ پليدی از پای درآمدی;
و ردِّ انگشتان‌ات را
بر تن ِ نوميد ِ خويش
در خاطره‌يي گريان
جُست‌وجو
خواهم کرد.

احمد شاملو _ تابستان‌هاي 1343 و 1363 از مجموعه مدايح بي‌صله

Read Full Post »