موافق تحریم انتخابات بودم، در این راه بسیار نوشتم، استدلال کردم، خوانندگان اندک وبلاگ خود را به تعقل دعوت کردم، از نقایص قانون اساسی گفتم، از ساختار معیوب سیاسی کشور، اما اکثریت مردم ایران تشخیص دیگری داشتند، آنها با شور و شوق در انتخابات شرکت کردند و اینک کمترین حق خود یعنی رای خود را میخواهند، رایی که با وقاحت دور از انتظار ولایت مطلقه فقیه مصادره گردید، من همچنان هم شرکت در این نمایش را اشتباه میدانم اما از مبارزهی مردم ایران برای بازپسگیری آرایشان تا جایی که بتوانم حمایت میکنم.
دیروز بعد از دوری در پارک ملت (که قرار بود تجمع در آنجا باشد و شبه گزارش آن را در انتهای همین مطلب گذاشتهام) وقتی به خانه رسیدم ترانهی گل لاله شهیار قنبری را گوش میکردم (منی که با موسیقی زندگی میکنم این روزها اصلاً حس و حال موسیقی رو هم ندارم، در تمام 4 روز گذشته فقط یک بار این ترانه را گوش کردم) :
لالا لالا دیگه بسه گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هر ساله
هنوزم تیر و ترکش قلب و میشناسه
هنوز شب زیر سرب وچکمه میناله
نخواب آروم گل بی خوار و بی کینه
نمی بینی نشسته گوله تو سینه؟
آخه بارون که نیست رگبار باروته
سزای عاشقای خوب ما اینه
نترس از گوله ی دشمن گل لادن
که پوست شیره پوست سرزمین من
اجاق گرم سرمای شب سنگر
دلیل تا سپیده رفتن و رفتن
.
.
.
با خود گفتم این ترانه را به همراه متنش پست کنم، که این روزها خیلی شبیه اوضاع مملکت ماست، به خصوص جایی که میگه: نگو باد ولایت پرپرت کرده، اما با خود فکر کردم از کوفتن بر طبل احساسات هموطنانم چه عاید من و جامعهی ما میشود، مگر نه این است که تاکنون هرچه برسرمان آمده است، از همین خردگریزی و احساساتگرایی ما بوده است. مگر تمام آن دفعاتی که احساسمان را به جای تفکرمان با کار بردیم چیزی جز بدبختی عایدمان شد. در پای پست قبلیام ناشناسی که نه اسمی داشت، نه ایمیلی و نه آدرس وبی، برایم به پینگلیشی نوشت که شماها مردم را به خانه نشستن تشویق میکنید، نه، اصلاً اینگونه نیست، آنانکه سوار بر احساسات مردان میشوند و آنان را تشویق به انجام عملی میکنند که منافعش نصیب خودشان گردد بهنودها و نبویها هستند، آنان هستند که به خود اجازه میدهند به جای بقیه فکر کنند و ایده خود را به زور ِ سوءاستفاده از احساس و جوسازی و تحقیر و تحمیق به همگان بقبولانند، اما من تمام تلاش خود را میکنم که اندک خوانندگان این وبلاگ را به اندیشیدن درباره آن چه میخواهند انجام دهند سوق دهم، به اندیشیدن فارغ از جوگیر شدن و تحت احساسات قرار گرفتن. به اینکه بدانند آنچه میکنند چه سود و چه زیانی برای خود و جامعه دارد، به اینکه هدفشان را مشخص کنند و آنگاه ابزار ضروری آن هدف را به کار برند، احساساتگرایی تو را وادار میکند که بدون مجهز شدن به ابزار مناسب برای رسیدن به مقصدی، با چنگ و دندان به سوی آن هجوم ببری و البته در اکثر مواقع نتیجهی اینکار هرگز به هدف نزدیکت نمیکند. به هیچکس نمیگویم در خانه بنشین، میگویم اگر میخواهی از خانه بیرون بری، بدان که برای چه هدفی اینکار را میکنی و چه باید همراه خود ببری. میگویم اگر می خواهی انقلاب تمام عیار کنی، باید ساماندهی و مدیریت و رهبری داشته باشی، اگر میخواهی انقلاب مخملی کنی، راهش یک راهپیمایی حتی میلیونی برای چند ساعت، رفتن به خانه و فردا دوباره آمدن نیست، باید آن یک میلیون نفر برای روزها، شبانه روز محل تجمع خود را ترک نکنند، باید پلن B داشته باشی، باید مثل یک شطرنجباز به تکتک حرکتهای احتمالی گروه مقابلت از پیش بیاندیشی و راه مقابله با آن را ترسیم کردهباشی، باید راه فرار هم برای خود داشته باشی. آنجا که درباره جان مردم تصمیم گیری میکنی این تفکر که «هرچه پیشآید خوشآید»، جز کشته و مجروح شدن انسانهای بیگناه دستآوردی برایت نخواهد داشت.
**در پارک ملت مشهد، شبهگزارشی از حواشی تجمع 25 خرداد**
توجه: من در قلب حوادث اکشن نبودم بنابراین نوشته پیش رو، بیش از آنکه در مورد زد و خوردها باشد به حواشی اتفاقات میپردازد.
دیروز ساعت 4 بعدازظهر قرار گردهمآیی حامیان موسوی در پارک ملت مشهد بود، ماموران و موتورهای یگان ویژهی نیروی انتظامی در حاشیه پارک ملت (حاشیه بلوار آزادی) در کنار هم صف کشیده بودند و کلاه کاسکتهای سفید خود را روی موتورها گذاشته بودند، در کنار آنها یکی از این وانتهای سیاهی که مردمان را همانند گوسفند در آن میریزند و دور تا دورش را حفاظ فلزی بسته اند پارک کرده بود، هوا به شدت گرم بود، از درب میدان وارد پارک شدم (تا سالها پیش پارک ملت درب ورودی داشت، اما مدتی است که نردههای دورتادور پارک را برداشتهاند و از هر نقطهای میتوان وارد پارک شد، اگر جایی میگویم درب پارک منظورم مکان ورودیای است که سالها پیش دربی آنجا بوده است) و به سمت آبسردکنی که آنجا قرار دارد رفتم، دو مامور یگان ویژه با لباسهای سیاه همانند دیگر مردمان کلافه از گرما، عرقریزان منتظر بودند تا بتوانند آبی بنوشند، من هم کنارشان جرعه آبی نوشیدم، برایم درکش سخت بود که چگونه این هموطن من که بدون وحشتی کنارش ایستادهام، ساعتی دیگر آن باتوم را از کمرش باز میکند و آن را وحشیانه بر سر و روی همچون منی خواهد کوفت، از پارک به بیرون آمدم و از حاشیه بلوار وکیل آباد به سمت زیرگذری که معمولاً اینگونه تجمعات در آنجا برگزار میشود حرکت کردم، چند موتور که مامورانی با لباس پلنگی و کلاهکاسکت مشکی دوپشته سوارش بوند از مقابل میآمدند و از کنار من عبور کردند، در پارکینگ ضلع جنوبی پارک، چند عدد هایس سیاه یگان ویژه و یک عدد اتوبوس پر از مامور پارک شده بود، ساعت همان 4 بود، اما جمعیتی در کار نبود، فروشگاه ِ کتاب ِ چادریای آنجا برپا بود که بیشتر کتابهای کامپیوتری داشت، دو پسر و یک دختر جوان ایستاده بودند و داشتند کتابها را ورق میزدند، داخل پارک هم هرگوشه پسری، دختری، تنها یا دونفری ایستاده بودند، به نظرم آمد که منتظرند جمعیتی بیشتر به آنها بپیوندد، زیاد نبودند، همهی آنها روی هم رفته 30 یا 40 نفر هم نمیشدند، چرا خبری نیست، جلوتر رفتم در حاشیه بلوار آزادشهر (امامت) به سمت درب غربی پارک حرکت کردم، دسته دیگر از موتور سوارن دوپشته با کلاهکاسکت سیاه و لباس پلنگی از درون پارک رد شدند، آنها که عبور کردند مرد میانسال دوچرخه سواری را دیدم که از دوچرخه خود پایین آمده بود و فریاد میزد که: «بیاد مارو بکشید، ماکه دیگه از شما نمیترسیم»، آنها دور شده بودند و دیگر صدای اورا نمیشنیدند. از پشت سر صدای دختری را شنیدم که میگفت «به خاطر تو برگشتم احمق، به خدا راست میگم» دخترک از کنار من گذشت، یک دختر چادری شاید 19 – 20 ساله بود که با موبایلش صحبت میکرد، گفت «بیام کافه؟ باشه» و به سمت آن سوی خیابان رفت، باز از حاشیه بلوار به داخل پارک آمدم و در سایه درختان به سمت چهارراه آزادشهر روانه شدم، بار دیگر چشمم به آبسردکن افتاد و به سمت آن رفتم، جوانانی که تازه از بازی فوتبالشان فارغ شده بودند، داشتند آب مینوشیدند، یک دو دقیقهای برای جرعهای آب منتظر ماندم. کمی جلوتر در حاشیه خیابان دوباره دختر چادری را دیدم که از وسط خیابان به این سو میآمد و درب عقب تاکسیای را باز کرد و سوار آن شد و با پسر جوان راننده تاکسی لبخند زنان شروع به صحبت کرد. در مقابلم مرد چاق نابینایی عصایش را با خیال راحت بالا گرفته بود و شاد و خوشحال به جلو میآمد، دوستش دست او را گرفته بود و دیگر لازم نبود برای طی مسیر از عصای خود استفاده کند، چند جوان که بالای شهری هم نبودند با قیافههای ساسیمانکنی، برای خود خوش بودند، ساقی سیگاری از جلویم رد شد، جلوتر و کمیدورتر در سمت راست دالان پردرخت دختری با روسری قرمز و مانتوی مشکی و آرایش غلیظ روی نیمکت لمیده بود و پاهای خود را دراز کرده بود در نیمکت سمت چپ کمی جلوتر دو پسرجوان با پیراهنهای شاد و روشن درحالیکه با گوشیهای موبایل خودمشغول بودند سعی در جلب توجه او داشتند؛ فکر میکنم برای جلب توجه آن دختر احتیاجی به تیپ و گوشیموبایل نبود چندعدد اسکناس میتوانست اینکار را به خوبی انجام دهد. به چهاراه آزاد شهر رسیدم، به قصد رفتن به سمت بلوار سجاد سوار تاکسی شدم، وقتی تاکسی وارد بلوار آزادی شد ترافیک موجود نشان میداد که اتفاقی که قرار بود ساعت چهار بیافتد الان افتاده است، از بالای پل عابر پیاده انتهای سجاد عدهای مشغول تماشا بودند، در داخل پارک تجمع نیروهای انتظامی دیده میشد و صدای اعتراض مرگ بر دیکتاتور، جوانانی در داخل پارک به سوی دیگری فرار میکردند، بنز راهنمایی و رانندگی راه را بسته بود، از تاکسی پیاده شدم، به میدان پارک نزدیکتر شدم، در حاشیه پارک جوانی در میان افراد یگان ویژه بر روی زمین افتاده بود، و مامور به او لگد میزد، دیگری با باتوم بر پشتش میکوبید و سومی بر سرش فریاد میکشید که بلند شود، مامور چهارمی هم پیدا شد که آن سه نفر دیگر را متوقف کرد و خود به او گفت که بلند شود و برود. ناگهان حدود ده دوازده پسر جوان سنگ به دست از پارک به بیرون آمدند و به سمت چپ بلوار آزادی فرار کردند و به دنبال آنها ماموران سپر و باتوم به دست، پسرها دورشدند و ماموران از سرعت خود کاستند، کاملاً اتفاقی رفتن من به سمت چپ بلوار آزادی مقارن با رسیدن ماموران به همان نقطه شد، ناخواسته چند متری با آنها هم قدم شدم، یکیشان فریاد کشید که سنگ پرت میکنن، و همگی شروع به دویدن به سمت همان پسرهای قبلی کردند که کمی جلوتر تجدید موضع کرده بودند و داشتند سنگ پرتاب میکردند، سنگی در جلوی پای من افتاد، پسرها دیگر متفرق شده بودند، و ماموران بازمیگشتند، به ابتدای بلوار سجاد رسیدم، مردمان در انتظار تاکسی بودند، دختری با پراید یشمی خود به داخل سجاد پیچید و خطاب به مردم منتظر ِ تاکسی فریاد کشید: «بیغیرتا، بیغیرتا»، هنوز هم افرادی بالای پل عابر پیاده بودند، من هم به بالای پل رفتم، اتفاقاً دو پسرجوان از همسایهها را آنجا دیدم از برادر بزرگتر پرسیدم، که چه خبر شد، گفت من خودم باتوم خوردم و بازوی خود را به من نشان داد و گفت با زنجیر میزدند، دوستش گفت نه با نانچاکو، برادر کوچکترش گقت باتوماشون هم درد دارهها. ازش پرسیدم که شلوغ بود؟ پاسخ داد که «حمال» زیاد بود (منظورش همین ماموران ضد شورش و یگان ویژه بود)، گفتم آدم چی، گفت اونا هم کم نبودند ولی مامورا بیشتر بودن، بهشون گفتم مواظب خود بشید و ادامه دادم که از این قضیه چیزی جز کتک عایدشان نخواهد شد، گفت بالاخره کار خودمون را خواهیم کرد. خداحافظی کردم و به سمت داخل سجاد حرکت کردم، به آبمیوه فروشی سر خابان حامد جنوبی رسیدم، وارد شدم و شیرموزتوتفرنگی سفارش دادم، تا آماده شدنش به همراه دیگر مشتریان در جلوی مغازه شاهد رفت و آمد موتورهای دوپشته و ماشینهای یگان ویژه بودم، چند دقیقه بعد افسر نیروی انتظامی باهمراهانی با لباس سبز وارد شد و گفت: «یا مشتریات رو میبری داخل مغازه یا درش رو تخته میکنیم»، من دیگر بیرون آمده بودم، از میانشان رد شدم و به به مسیرم ادامه دادم، چند متر جلوتر افسر دیگری که به نظر ارشد بود به دیگری گفت «اگر این آبمیوه فروشیه بیشتر از دونفر دم درش واستادن، ببندش»، و ادامه داد «آره، ببندیمش بهتره چون کلاً مشکوکه»، کل بلوار سجاد را بستند و مامورانی با انواع و اقسام لباسها و کلاهها لحظه به لحظه بیشتر میشدند، جلوتر پسر جوانی فرار میکرد و ماموران به دنبالش، در خانهای باز شد و او به داخل خانه رفت و ماموران پشت در ماندند، بردرکوفتند و چون واکنشی ندیدند، شیشههای درب را شکستند، در را باز کردند و پسرک را از داخل خانه به بیرون کشیدند (بهتره بگم خِـــرکِــــش کردند)، قبل از اینکه به داخل کوچه بپیچم، همان وانت سیاه مخصوص حمل را دیدم که تا سر پر از آدمش کردهاند و دارد به سرعت میرود. به خانهی دوستی در همان حوالی رفتم و وقتی که ساعتی بعد از آنجا بیرون آمدم دیدم که با اینکه سرهر کوچهای چندین نفر مامور (البته با لباس و کلاه پلیسهای معمولی و نه لباسهای ترسناک سیاه و پلنگی) ایستادهاند اما دیگر فضا مثل ساعت پیش امنیتی نیست، اتوبوس سبزی هم داخل کوچه پارک بود و ماموران داخلش نشسته بودند.
در این ماجرا چیزی که برایم بیش از هر موضوعی جالب بود این بود که ما ایرانیها تظاهرات رفتنمان هم مثل مهمانی رفتن و سرقرار رفتنمان باید با تاخیر انجام شود. قرار گذاشتین ساعت 4 خب سروقت بیایید دیگر.