Feeds:
نوشته
دیدگاه

Posts Tagged ‘انقلاب مخملی’

موافق تحریم انتخابات بودم، در این راه بسیار نوشتم، استدلال کردم، خوانندگان اندک وبلاگ خود را به تعقل دعوت کردم، از نقایص قانون اساسی گفتم، از ساختار معیوب سیاسی کشور، اما اکثریت مردم ایران تشخیص دیگری داشتند، آن‌ها با شور و شوق در انتخابات شرکت کردند و اینک کمترین حق خود یعنی رای خود را می‌خواهند، رایی که با وقاحت دور از انتظار ولایت مطلقه فقیه مصادره گردید، من همچنان هم شرکت در این نمایش را اشتباه می‌دانم اما از مبارزه‌ی مردم ایران برای بازپس‌گیری آرای‌شان تا جایی که بتوانم حمایت می‌کنم.

دیروز بعد از دوری در پارک ملت (که قرار بود تجمع در آنجا باشد و شبه گزارش آن را در انتهای همین مطلب گذاشته‌ام) وقتی به خانه رسیدم ترانه‌ی گل لاله شهیار قنبری را گوش می‌کردم  (منی که با موسیقی زندگی می‌کنم این روزها اصلاً حس و حال موسیقی رو هم ندارم، در تمام 4 روز گذشته فقط یک بار این ترانه را گوش کردم) :

لالا لالا دیگه بسه گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هر ساله

هنوزم تیر و ترکش قلب و میشناسه
هنوز شب زیر سرب وچکمه میناله

نخواب آروم گل بی خوار و بی کینه
نمی بینی نشسته گوله تو سینه؟

آخه بارون که نیست رگبار باروته
سزای عاشقای خوب ما اینه

نترس از گوله ی دشمن گل لادن
که پوست شیره پوست سرزمین من

اجاق گرم سرمای شب سنگر
دلیل تا سپیده رفتن و رفتن

.
.
.

با خود گفتم این ترانه را به همراه متنش پست کنم، که این روزها خیلی شبیه اوضاع مملکت ماست، به خصوص جایی که می‌گه: نگو باد ولایت پرپرت کرده، اما با خود فکر کردم از کوفتن بر طبل احساسات هموطنانم چه عاید من و جامعه‌ی ما می‌شود، مگر نه این است که تاکنون هرچه برسرمان آمده است، از همین خردگریزی و احساسات‌گرایی ما بوده است. مگر تمام آن دفعاتی که احساسمان را به جای تفکرمان با کار بردیم چیزی جز بدبختی عایدمان شد. در پای پست قبلی‌ام ناشناسی که نه اسمی داشت، نه ایمیلی و نه آدرس وبی، برایم به پینگلیشی نوشت که شماها مردم را به خانه نشستن تشویق می‌کنید، نه، اصلاً اینگونه نیست، آنانکه سوار بر احساسات مردان می‌شوند و آنان را تشویق به انجام عملی می‌کنند که منافعش نصیب خودشان گردد بهنودها و نبوی‌ها هستند، آنان هستند که به خود اجازه می‌دهند به جای بقیه فکر کنند و ایده خود را به زور ِ سوءاستفاده از احساس و جوسازی و تحقیر و تحمیق به همگان بقبولانند، اما من تمام تلاش خود را می‌کنم که اندک خوانندگان این وبلاگ را به اندیشیدن درباره آن چه می‌خواهند انجام دهند سوق دهم، به اندیشیدن فارغ از جوگیر شدن و تحت احساسات قرار گرفتن. به اینکه بدانند آنچه می‌کنند چه سود و چه زیانی برای خود و جامعه دارد، به اینکه هدفشان را مشخص کنند و آنگاه ابزار ضروری آن هدف را به کار برند، احساسات‌گرایی تو را وادار می‌کند که بدون مجهز شدن به ابزار مناسب برای رسیدن به مقصدی، با چنگ و دندان به سوی‌ آن هجوم ببری و البته در اکثر مواقع نتیجه‌ی اینکار هرگز به هدف نزدیکت نمی‌کند. به هیچکس نمی‌گویم در خانه بنشین، می‌گویم اگر می‌خواهی از خانه بیرون بری، بدان که برای چه هدفی اینکار را می‌کنی و چه باید همراه خود ببری. می‌گویم اگر می خواهی انقلاب تمام عیار کنی، باید ساماندهی و مدیریت و رهبری داشته باشی، اگر می‌خواهی انقلاب مخملی کنی، راهش یک راهپیمایی حتی میلیونی برای چند ساعت، رفتن به خانه و فردا دوباره آمدن نیست، باید آن یک میلیون نفر برای روزها، شبانه روز محل تجمع خود را ترک نکنند، باید پلن B داشته باشی، باید مثل یک شطرنج‌باز به تک‌تک حرکت‌های احتمالی گروه مقابلت از پیش بیاندیشی و راه مقابله با آن را ترسیم کرده‌‌باشی، باید راه فرار هم برای خود داشته باشی. آنجا که درباره جان مردم تصمیم گیری می‌کنی این تفکر که «هرچه پیش‌آید خوش‌آید»، جز کشته و مجروح شدن انسان‌های بی‌گناه دست‌آوردی برایت نخواهد داشت.

**در پارک ملت مشهد، شبه‌گزارشی از حواشی تجمع 25 خرداد**

توجه: من در قلب حوادث اکشن نبودم بنابراین نوشته پیش رو، بیش از آنکه در مورد زد و خوردها باشد به حواشی اتفاقات می‌پردازد.

دیروز ساعت 4 بعدازظهر قرار گردهم‌آیی حامیان موسوی در پارک ملت مشهد بود، ماموران و موتورهای یگان ویژه‌ی نیروی انتظامی در حاشیه پارک ملت (حاشیه بلوار آزادی) در کنار هم صف کشیده بودند و کلاه کاسکت‌‌های سفید خود را روی موتورها گذاشته بودند، در کنار آنها یکی از این وانت‌های سیاهی که مردمان را همانند گوسفند در آن میریزند و دور تا دورش را حفاظ فلزی بسته اند پارک کرده بود، هوا به شدت گرم بود، از درب میدان وارد پارک شدم (تا سال‌ها پیش پارک ملت درب ورودی داشت، اما مدتی است که نرده‌های دورتادور پارک را برداشته‌اند و از هر نقطه‌ای می‌توان وارد پارک شد، اگر جایی می‌گویم درب پارک منظورم مکان ورودی‌ای است که سال‌ها پیش دربی آنجا بوده است) و به سمت آب‌سرد‌کنی که آنجا قرار دارد رفتم، دو مامور یگان ویژه با لباس‌های سیاه همانند دیگر مردمان  کلافه از گرما، عرق‌ریزان منتظر بودند تا بتوانند آبی بنوشند، من هم کنارشان جرعه آبی نوشیدم، برایم درکش سخت بود که چگونه این هموطن من که بدون وحشتی کنارش ایستاده‌ام، ساعتی دیگر آن باتوم را از کمرش باز می‌کند و آن را وحشیانه بر سر و روی همچون منی خواهد کوفت، از پارک به بیرون آمدم و از حاشیه بلوار وکیل آباد به سمت زیرگذری که معمولاً اینگونه تجمعات در آنجا برگزار می‌شود حرکت کردم، چند موتور که مامورانی با لباس پلنگی و کلاه‌کاسکت مشکی دوپشته سوارش بوند از مقابل می‌آمدند و از کنار من عبور کردند، در پارکینگ ضلع جنوبی پارک، چند عدد هایس سیاه یگان ویژه و یک عدد اتوبوس پر از مامور پارک شده بود، ساعت همان 4 بود، اما جمعیتی در کار نبود، فروشگاه ِ کتاب ِ چادری‌ای آنجا برپا بود که بیشتر کتاب‌های کامپیوتری داشت، دو پسر و یک دختر جوان ایستاده بودند و داشتند کتاب‌ها را ورق می‌زدند، داخل پارک هم هرگوشه پسری، دختری، تنها یا دونفری ایستاده بودند، به نظرم آمد که منتظرند جمعیتی بیشتر به آن‌ها بپیوندد، زیاد نبودند، همه‌ی آنها روی هم رفته 30 یا 40 نفر هم نمی‌شدند، چرا خبری نیست، جلوتر رفتم در حاشیه بلوار آزاد‌شهر (امامت) به سمت درب غربی پارک حرکت کردم، دسته دیگر از موتور سوارن دوپشته با کلاه‌کاسکت سیاه و لباس پلنگی از درون پارک رد شدند، آنها که عبور کردند مرد میانسال دوچرخه سواری را دیدم که از دوچرخه خود پایین آمده بود و فریاد می‌زد که:‌ «بیاد مارو بکشید، ماکه دیگه از شما نمی‌ترسیم»، آن‌ها دور شده بودند و دیگر صدای اورا نمی‌شنیدند. از پشت سر صدای دختری را شنیدم که می‌گفت «به خاطر تو برگشتم احمق، به خدا راست می‌گم» دخترک از کنار من گذشت، یک دختر چادری شاید 19 – 20 ساله بود که با موبایلش صحبت می‌کرد، گفت «بیام کافه؟ باشه» و به سمت آن سوی خیابان رفت، باز از حاشیه بلوار به داخل پارک آمدم و در سایه درختان به سمت چهارراه آزادشهر روانه شدم، بار دیگر چشمم به آب‌سردکن افتاد و به سمت آن رفتم، جوانانی که تازه از بازی فوتبال‌شان فارغ شده بودند، داشتند آب‌ می‌نوشیدند، یک دو دقیقه‌ای برای جرعه‌ای آب منتظر ماندم. کمی جلوتر در حاشیه خیابان دوباره دختر چادری را دیدم که از وسط خیابان به این سو می‌آمد و درب عقب تاکسی‌ای را باز کرد و سوار آن شد و با پسر جوان راننده تاکسی لبخند زنان شروع به صحبت کرد. در مقابلم مرد چاق نابینایی عصایش را با خیال راحت بالا گرفته بود و شاد و خوشحال به جلو می‌آمد، دوستش دست او را گرفته بود و دیگر لازم نبود برای طی مسیر از عصای خود استفاده کند، چند جوان که بالای شهری هم نبودند با قیافه‌های ساسی‌مانکنی، برای خود خوش بودند، ساقی سیگاری از جلویم رد شد، جلوتر و کمی‌دورتر در سمت راست دالان پردرخت دختری با روسری قرمز و مانتوی مشکی و آرایش غلیظ روی نیمکت لمیده بود و پاهای خود را دراز کرده بود در نیمکت سمت چپ کمی جلوتر دو پسرجوان با پیراهن‌های شاد و روشن درحالیکه با گوشی‌های موبایل خودمشغول بودند سعی در جلب توجه او داشتند؛ فکر می‌کنم برای جلب توجه آن دختر احتیاجی به تیپ و گوشی‌موبایل نبود چندعدد اسکناس می‌توانست اینکار را به خوبی انجام دهد. به چهاراه آزاد شهر رسیدم، به قصد رفتن به سمت بلوار سجاد سوار تاکسی شدم، وقتی تاکسی وارد بلوار آزادی شد ترافیک موجود نشان می‌داد که اتفاقی که قرار بود ساعت چهار بیافتد الان افتاده است، از بالای پل عابر پیاده انتهای سجاد عده‌ای مشغول تماشا بودند، در داخل پارک تجمع نیروهای انتظامی دیده می‌شد و صدای اعتراض مرگ بر دیکتاتور، جوانانی در داخل پارک به سوی دیگری فرار می‌کردند، بنز راهنمایی و رانندگی راه را بسته بود، از تاکسی پیاده شدم، به میدان پارک نزدیک‌تر شدم، در حاشیه پارک جوانی در میان افراد یگان ویژه بر روی زمین افتاده بود، و مامور به او لگد می‌زد، دیگری با باتوم بر پشتش می‌کوبید و سومی بر سرش فریاد می‌کشید که بلند شود، مامور چهارمی هم پیدا شد که آن سه نفر دیگر را متوقف کرد و خود به او گفت که بلند شود و برود. ناگهان حدود ده دوازده پسر جوان سنگ به دست از پارک به بیرون آمدند و به سمت چپ بلوار آزادی فرار کردند و به دنبال آن‌ها ماموران سپر و باتوم به دست، پسرها دورشدند و ماموران از سرعت خود کاستند، کاملاً اتفاقی رفتن من به سمت چپ بلوار آزادی مقارن با رسیدن ماموران به همان نقطه شد، ناخواسته چند متری با آن‌ها هم قدم شدم، یکیشان فریاد کشید که سنگ پرت می‌کنن، و همگی شروع به دویدن به سمت همان پسرهای قبلی کردند که کمی جلوتر تجدید موضع کرده بودند و داشتند سنگ پرتاب می‌کردند، سنگی در جلوی پای من افتاد، پسرها دیگر متفرق شده بودند، و ماموران بازمی‌گشتند، به ابتدای بلوار سجاد رسیدم، مردمان در انتظار  تاکسی بودند، دختری با پراید یشمی خود به داخل سجاد پیچید و خطاب به مردم منتظر ِ تاکسی فریاد کشید: «بی‌غیرتا، بی‌غیرتا»، هنوز هم افرادی بالای پل عابر پیاده بودند، من هم به بالای پل رفتم، اتفاقاً دو پسرجوان از همسایه‌ها را آنجا دیدم از برادر بزرگتر پرسیدم، که چه خبر شد، گفت من خودم باتوم خوردم و بازوی خود را به من نشان داد و گفت با زنجیر می‌زدند، دوستش گفت نه با نانچاکو، برادر کوچکترش گقت باتوماشون هم درد داره‌ها. ازش پرسیدم که شلوغ بود؟ پاسخ داد که «حمال» زیاد بود (منظورش همین ماموران ضد شورش و یگان ویژه بود)، گفتم آدم چی، گفت اونا هم کم نبودند ولی مامورا بیشتر بودن، بهشون گفتم مواظب خود بشید و ادامه دادم که از این قضیه چیزی جز کتک عایدشان نخواهد شد، گفت بالاخره کار خودمون را خواهیم کرد. خداحافظی کردم و به سمت داخل سجاد حرکت کردم، به آبمیوه فروشی سر خابان حامد جنوبی رسیدم، وارد شدم و شیرموزتوت‌فرنگی سفارش دادم، تا آماده شدنش به همراه دیگر مشتریان در جلوی مغازه شاهد رفت و آمد موتورهای دوپشته و ماشین‌های یگان ویژه بودم، چند دقیقه بعد افسر نیروی انتظامی باهمراهانی با لباس سبز وارد شد و گفت: «یا مشتریات رو می‌بری داخل مغازه یا درش رو تخته می‌کنیم»، من دیگر بیرون آمده بودم، از میانشان رد شدم و به به مسیرم ادامه دادم، چند متر جلوتر افسر دیگری که به نظر ارشد بود به دیگری گفت «اگر این آبمیوه فروشیه بیشتر از دونفر دم درش واستادن، ببندش»، و ادامه داد «آره، ببندیمش بهتره چون کلاً مشکوکه»، کل بلوار سجاد را بستند و مامورانی با انواع و اقسام لباس‌ها و کلاه‌ها لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند، جلوتر پسر جوانی فرار می‌کرد و ماموران به دنبالش، در خانه‌ای باز شد و او به داخل خانه رفت و ماموران پشت در ماندند، بردرکوفتند و چون واکنشی ندیدند، شیشه‌های درب را شکستند، در را باز کردند و پسرک را از داخل خانه به بیرون کشیدند (بهتره بگم خِـــرکِــــش کردند)، قبل از اینکه به داخل کوچه بپیچم، همان وانت سیاه مخصوص حمل را دیدم که تا سر پر از آدمش کرده‌اند و دارد به سرعت می‌رود. به خانه‌ی دوستی در همان حوالی رفتم و وقتی که ساعتی بعد از آنجا بیرون آمدم دیدم که با اینکه سرهر کوچه‌ای چندین نفر مامور (البته با لباس و کلاه پلیس‌های معمولی و نه لباس‌های ترسناک سیاه و پلنگی) ایستاده‌اند اما دیگر فضا مثل ساعت پیش امنیتی نیست، اتوبوس سبزی هم داخل کوچه پارک بود و ماموران داخلش نشسته بودند.

در این ماجرا چیزی که برایم بیش از هر موضوعی جالب بود این بود که ما ایرانی‌ها تظاهرات رفتن‌مان هم مثل مهمانی رفتن و سرقرار رفتن‌مان باید با تاخیر انجام شود. قرار گذاشتین ساعت 4 خب سروقت بیایید دیگر.

Read Full Post »

هنوز بسیارانی از شوک اتفاقی که در پی انتخابات ایران افتاد در نیامده‌اند، این که چرا سیستم اقتدارگرا چنین اعلام نتیجه دستکاری شده‌ای (آن هم در این سطح عجیب و غریب) را در پیش گرفت هنوز دلایلش مشخص نیست. فارغ از اینکه نتیجه‌ی این انتخابات به نفع کدوم گروه بود و یا حق چه گروه‌هایی در این میان پایمال شد، بزرگترین دست‌آورد این انتخابات نمایش بسیار واضح همان حقایقی بود که بسیارانی بارها و بارها در بر آن انگشت گذاشته بودند، اینکه انتخاباتی در ایران وجود ندارد، اینکه رای مردمان برای حاکمان بی‌ارزش است، اینکه حاکمیت به هیچ قیمتی حاضر به اجازه حضور دادن به فردی که حضور او را به ضرر خود می‌پندارد نخواهد شد و با هرقیمتی در مقابل آن خواهد ایستاد.

اینکه چرا ما باید همه چیز را این طور عیان و با تمام ظرفیت ببینیم تا آنگاه حقیقتی را که با کمی خردورزی و دوری از احساسات‌گرایی می‌توانستیم مدت‌ها پیش از آن آگاه شویم باور کنیم بحث من در این نوشته نیست، البته باید از نگاه درس گرفتن از گذشته (درسی که شاید دیگر هیچگاه به کارمان نیاید) در فرصت مناسب و به تفصیل به این موضوع پرداخت. چیزی که حالا مهم است این‌است که در شرایطی عجیب و غریب قرار گرفته‌ایم، به نظر می‌آید که دیگر همگی متوجه شده‌باشیم که در سیستم ولایت فقیه راه نجات ما به سمت آینده‌ای بهتر از درون صندوق‌های رای نمی‌گذرد. موضوعی که فهمیدن آن اگر خیلی هم ساده نبود با هجوم هدف‌مند وابستگان به گروه از حکومت رانده شده و پروپاگاندای بسیار پرقدرت آنان (امثال ابراهیم نبوی و مسعود بهنود و دیگرانی که منافع جامعه را همواره فدای منافعی شخصی و حذبی خود کرده‌اند و باید فراوان و فراوان در موردشان نوشت) به امری غیرقابل درک تبدیل گردید. اینکه دستاورد جنبی این مشارکت 85 درصدی مردم در این انتخابات منجر به پذیرش لااقل ظاهری این حقیقت از سوی تقریباً تمامی مردم البته نکته روشنی است اما توجه داشته باشید که برای رسیدن به این نقطه چقدر انرژی من بایکوتی و دیگر دوست مشوق شرکت طی این سال‌ها گرفته شده است و چقدر ما بر سر یکدیگر کوفتیم و چقدر اعصاب خود و دیگران را خورد کرده‌ایم، چقدر از یکدیگر متنفر و منزجر شده‌ایم، چقدر دو دسته و چند دسته شدیم و چقدر در همان زمانی که ما در تلاش برای تعریف ساختار یک حکومت توتالیتر بودیم حکومت خود را بیشتر و بیشتر تجهیز می‌کرد هم دیگر بعد ماجرا است.

چیری که کاملاً مشخص است اینست که آنچه در دو روز گذشته روی داد اتفاقی بدون برنامه‌ریزی و پروژه‌ای چندهفته‌ای و چندماهه نبود. این پروژه سال‌ها در حال پیشرفت بود، اگر بخواهم یک نقطه عطف برایش در نظر بگیرم باید به 10 سال قبل برگردیم، به تابستان سال 1387 و 18 تیر، در واقع جرقه‌ی اصلی این شبه کودتا در آنروز خورده شد، خامنه‌ای گفت اشکالی ندارد که عکس مرا پاره کنند، به خاطر دارید؟ در همان زمان که او عدم اشکال پاره کردن عکسش را اعلام کرد نیروهای لباس شخصی وابسته به خودش به رهبری هنرمند و فیلمساز امروز (بلاک‌باستر ساز این روزها) مشغول پرتاب دانشجویان بی‌گناه از طبقات خوابگاه به پایین و ضرب و شتم آنان به فجیع‌ترین وضع بودند. در آن زمان نیروهای مثلاً اصلاح‌طلب که این حادثه در حمایت دانشجویان از آنان صورت گرفته بود پشت مردم را خالی کردند و جانب خامنه‌ای را گرفتند. همان لحظه بود که خامنه‌ای تصمیم گرفت هرکه در کنار اوست که ممکن است اندک تردیدی در جانب‌گیری از او در مقابل مردم به خود راه دهد از اطراف خود حذف کند. اصلاح‌طلبان با اینکار خود خیانت بزرگ را به مردم ایران کردند اما خبر نداشتند که روزی دوباره از جانب همان مردمی که از ایشان زخم خورده بودند مورد حمایت قرار می‌گیرند و از جانب آنکه برایش خوش خدمتی کرده بودند خنجر می‌خورند. در تمام این سال‌ها اصلاح‌طلبان خود نیز در پروپاگاندای ساخته خویش که برای فریب دوباره مردمان ساده‌دل ایران تدارک دیده بودند، دست و پا می‌زدند. …) آن‌ها در آخر هم نتوانستند که از سردرگمی دست بکشند و تصمیمی بگیرند که به نفع مردم ایران و حتی خود آنان بود. آن‌ها وارد انتخاباتی شدند که ناظر و مجری و تاییدگر و نمایشگرش همگی همدل و همصدا بودند، آن‌ها فکر می‌کردند که خامنه‌ای انتخاب اصولگرای آن‌ها را می‌پذیرد، آن‌ها قول صیانت از آرا را دادند ولی هرگز نگفتند که به چه طریق و از چه مکانیسمی، آن‌ها گفتند که اگر مشارکت بالا باشد تقلبی که تغییر دهنده نتایج باشد روی نمی‌دهد و هرگز استدلالی برای این حرف خود نیاوردند، تمام تلاش آن‌ها در ایجاد موج و امید واهی به مردم خلاصه شد و این امید که خامنه‌ای به حضور گسترده‌ی مردمی که آن‌ها برایش تدارک دیده‌بودند دلخوش کند. آن‌ها فراموش کردند که خامنه‌ای چقدر کینه‌ای است. (کینه‌ی رفسنجانی و ثروتی که به یغما برده است، کینه‌ی خاتمی، کینه‌ی آبروریزی که در 2 خرداد برایش رقم خود، کینه میمون و بوزینه خواندن گماشته مخصوص او توسط مردمان) و اینک ما در این شرایط قرار گرفته‌ایم.

حتی منی که تا آخرین لحظات نظرم این بود که بازهم احمدی‌نژاد را در سمت ریاست جمهوری قرار خواهند داد تصور نمی‌کردم که دست به چنین تقلب رسوایی بزنند؛ من می‌پنداشتم که احمدی‌نژاد را در یک مرحله و با اختلاف آرای نسبتاً کمی از موسوی مثلاً 52 درصد آرا به عنوان برنده اعلام می‌کنند، چنین کاری در نهایت صدای کسی را هم درنمی‌آورد و مردمان هم همچنان به دنبال مقصری در میان خودشان می‌گشتند ولی چرا حکومت چنین طرحی را پیاده کرد؟ چرا حکومت نقاب زیبای دموکراسی خود را یکباره و به این شکل از چهره‌ی خود برداشته است؟ و البته چهره‌ واقعی‌اش که چقدر زشت و وحشتناک هم است و روز به روز به سمت وحشتناک‌تر شدن هم می‌رود. حرکت به سمتی که من نام نئواستالینیسم به آن داده‌ام به سرعت تمام در حال انجام است، تبدیل شدن سیستم به یک ساختار توتالیتر حقیقی بدون نقاب‌های زیبای دموکراسی و جمهوریت، سیستمی که از تجربه‌ی حکومت شوروی و چین و کر‌ه‌شمالی همواره درس‌آموخته است. تنها حرفی که به نظرم در مورد این حرکت رسوای حکومت منطقی آمد حرفی بود که پانته‌آ نویسنده وبلاگ غربتستان زده است، شاید بمب اتمی نظام در راه باشد. این اشاره هم باید بکنم که اوباما هم در بوجود آمدن این شرایط نقش عمده دارد، عدم درک صحیح او از نظام جمهوری اسلامی و خوش‌بینی ذاتی‌اش در قدم برداشتن به سمت ایران بی‌شک در برنامه‌ریزی برای انجام این شبهه کودتا بی‌تاثیر نبوده است.

شرایط بسیار بحرانی است و همگان متفق‌القول هستند که این فرصت اگر از دست برود دیگر فرصتی در داخل پیش نخواهد آمد، در این شرایط 4 راه در پیش است:

1_ توسل به راهکارهای قانونی پیش رو برای بازشماری و یا تجدید انتخابات، که در حقییقت هیچ تفاوتی با پذیرش نتایج ندارد.

2_ حرکت در سمت انقلاب مخملی به رهبری موسوی و رفسنجانی و حمایت افرادی که به اینان رای داده‌اند، با حضور شبانه‌روزی وسیع در میادین بزرگ‌شهرها و به مدت روزها وشاید هم هفته‌ها، شخصاً بعید می‌دانم چنین فشاری بتواند هیچ تغییری در تصمیم حاکمان ایجاد کند.

3_ تنها گذاشتن اصلاح‌طلبان حکومتی و رفتن به خانه‌ها، به این امید که آنان مجبور شوند به جای اینکه در پشت مردم سنگر بگیرند، نیروهای خود را وارد صحنه کنند، بعید می‌دانم فردی مثل رفسنجانی آنقدر نفوذ و قدرت در ارگان‌های نظامی مملکت نداشته باشد که بتواند یک درگیری تمام عیار با نیروهای جناح مقابل ایجاد کند بدون اینکه مردم بیگناه مورد سوءاستفاده قرار گیرند. قطعاً او از چنین قدرتی برخوردار است و چه بهتر که خودش کمی هزینه کند، هزینه‌ای که برای مردم نمی‌کند بلکه برای خود و خاندان فاسدش می‌کند که آشی پرروغن برایش پخته‌اند.

4_ شکل‌دادن یک جنبش انقلابی تمام عیار به هدف سرنگونی نظام جمهوری اسلامی که آرزوی قلبی همه ماست، هدفی که من شخصاً وقتی با احساسم به آن می‌نگرم بسیار مطلوب است ولی وقتی به خرد مراجعه می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که بدون رهبری و ساماندهی چنین حرکتی ممکن است به سرعت به بیراهه کشیده شود و مارا در نزدیک شدن به هدف خود همان آینده‌ی بهتری که همیشه برآن تاکید دارم نه تنها کمک نکند بلکه شرایط بسیار بدتری برایمان رقم زند.

کدام یک از 4 روش را می‌توان پی‌گیری کرد، کدامیک بیش ازهمه به نفع ماست، کدامیک امکان به نتیجه رسیدن بیشتری دارد؟ نمی‌دانم، شاید اگر نمی توانستم حدس بزنم که در این نئواستالینیسم پیش رو چه برایمان مهیا کرده‌اند روش سوم را انتخاب می‌کردم، و می‌گذاشتم این نبرد به یک نزاع داخلی تبدیل گردد و در نهایت باعث تضعیف کلیت نظام گردد، اما از سوی دیگر به این می‌اندیشم که با قدرت گرفتن این نئواستالینیسم شاید دیگر کوچکترین روزنه‌ای برایمان باقی نماند، نمی‌دانم آیا روش احساساتی چهارم می‌تواند نتیجه‌ای مثبت داشته باشد، همواره مخالف انقلاب بوده‌ام، با اینکه مخالفتم با انقلاب بنیادی نیست (یعنی از آن دسته نیستم که نسبت به این کلمه آلرژی داشته باشم، بلکه شرایط کشور را مناسب چنین راهکاری نمی‌دانم). فرصت کوتاه است و باید هرچه زودتر تصمیم گرفت، می‌دانم که تنها با ریختن به خیابان و کتک خوردن به جایی نخواهیم رسید اما اگر راه 4 را در پیش بگیریم باید به فکر ساماندهی و مدیریت باشیم، این موضوع بسیار مهم است، این مردم عصبانی و زخم خورده به راحتی ممکن است بازهم توسط نان‌ به نرخ روزخورهایی چون نبوی و بهنود و نوری‌زاده مورد سواستافده قرار گیرند، باید مدیر و رهبر پپدا کرد، باید مدیریت و ساماندهی داشت.

______________________________________________________
در مشهد هم خبرهایی هست، همین چند لحظه پیش توسط ماموری با لباس پلنگی به درون کوچه هل داده شدم. کسی فریاد می‌کشید مرگ بر دیکتاتور و دیگری را به داخل کوچه کشیدند، خیابان را می‌بندند.

فضا ارعاب در شهرهای کشور برقرار است، سیستم ارتباطاتی تماماً در اختیار سیستم قرار دارد، سایت‌هایی که توسط نظام برای تشویق مشارکت بیشتر در انتخابات رفع فیلتر شده بودند پس از انجام ماموریتش کم کم مجدداً فیلتر می‌شوند، فیس‌بوک، یوتیوب، قمارعاشقانه مجتبی سمیعی نژاد که به محض مشوق شرکت شدنش رفع فیلتر شده بود فیلتر شد، کمانگیر هم که رفع فیلتر شده بود به زودی فیلتر خواهد شد.

Read Full Post »