انتخاب باراک حسین اوباما به عنوان برنده جایزه صلح جهانی در مرحله اول بهت برانگیز و غافلگیر کننده بود. این بهتبرانگیزی حتی برای افرادی که مدافع و همرای دوآتشه حزب دموکرات و رئیس جمهور دموکرات آمریکا و مخالف سرسخت جمهوریخواهان و نومحافظهکاران هستند نیز وجود داشت. درست است که آنها هم اکنون مشغول تلاش در جهت توجیه استحقاق اوباما برای دریافت این جایزه و پاسخگویی به افرادی هستند که اعطای این جایزه به فردی که تلاش طولانی مدتی در راه صلح جهانی نداشته است را نادرست، احساساتی، غیرقابل دفاع و مضحک میدانند، اما آنها هم از شنیدن این خبر متعجب شدند. من خودم هرچه فکر کردم تا بتوانم مصداق این «تلاش فوقالعاده برای تقویت دیپلماسی بینالمللی و ترغیب به همکاری میان مردم» بیابم جز چند سخنرانی یکی در روز تحلیف، یکی در ترکیه و یکی در مصر چیز دیگری نیافتم. اما اگر خواسته باشم به عنوان یک ایرانی به این موضوع نگاه کنم، باید گفت که در میان سیاستمداران کشورهای دموکرات و مدعی حقوق بشر منفعلانه ترین مواضع را باراک اوباما نسبت به آنچه برسر مردم ایران میآمد از خود نشان داد (همین مواضع حداقلی هم به دلیل فشار افکار عمومی اتخاذ شد) و اولین دولتی که از پذیرش رئیسجمهور منتخب مردم ایران صحبت به میان آورد هم دولت او بود (امری که مخالفت و واکنش شدید افکار عمومی جهان را برانگیخت و دولت وی مجبور به ماستمالی کردنش شد)، بماند که امروز با هوشمندی تحسینبرانگیزی از همان مردم ایران برای مستحق نشان دادن خود برای دریافت این جایزه، مایه میگذارد (همانهایی که اظهار نظر در مورد کشته شدنشان را مصداق دخالت در امور دیگر کشورها میدانست و به ابراز نگرانی بسنده میکرد)؛
نمیدانم شاید من تاکنون درک درستی از معنای صلح نداشتهام، شاید معنای حقیقی صلح همان است که حکمرانان فارغ از بلایی که بر سر مردمانشان میآورند برسر میز بنشینند و به دیپلماسی بیناللملی اصرار ورزند، شاید صلح همان بوسهای است که فروغ فرخزاد در شعرش به تصویر درمیآورد:
من از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان به لانهی ماران مانند است
و اين جهان پر از صدای حركت پاهای مردمیست
كه همچنان كه تو را میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند
اما احساس میکنم این نوع نگرش به صلح نوعی پاککردن صورت مساله است، موکول کردنش به زمانی دیرتر است، زمانی که همه میدانند بالاخره خواهد رسید اما همه تلاش میکنند که تنها در دوره مسئولیت خودشان نباشد. این روش مسبوق به سابقه هم هست، در گذشته هم فراوان اتفاق افتاده که به جای تلاش در جهت حذف موانع صلح، تنها آن را به زمانی دیرتر به عقب انداختهاند و به همان دل خوش کردهاند.
بگذریم، اهدای جایزه صلح نوبل به اوباما مرا یاد نمایشنامهای از استاد بهرام بیضایی انداخت، نمایشنامهای قدیمی با عنوان «در حضور باد» که در سال 1347 زمانی که اوباما هنوز وارد دبستان هم نشده بود نوشته شده است، و عجیب است که شکل دنیا هنوز هم کوچکترین تغییری نکرده است.
نمایشنامه در فضایی تخیلی اتفاق میافتد جنگی در میان بوده و تمامی ساکنان کره زمین کشته شدهاند، تنها 3 تن باقی ماندهاند، و این سه تن به دنبال یافتن مسئول این واقعه هستند، از آنجا که نمیتوانم تمامی این نمایشنامه را تایپ کنم، تنها بخشهای مورد نظر خود را میاورم و ارتباط بین بخشی با بخش دیگر را با توضیحی کوتاه شرح میدهم (جملات خودم را با رنگی متفاوت مشخص میکنم)، البته خواندن نمایشنامههای استاد بیضایی به طور کامل مشخصاً لطف بسیار بیشتری دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در حضور باد
[یک مضحکهی بیمعنی]
1347 منتشر شده در دیوان نمایش [جلد 2] بهرام بیضایی – انتشارات روشنگران و مطالعات زنان- ISBN 964 6751 68 9
اشخاص
میانجی
مرد چاق
مرد دراز
صحنه
چهارتیرک با یک سایبان پارچهای؛ یک میز و چند صندلی
|
[میانجی که دستمال سفیدی را در هوا تکان میدهد روی صحنه ایستاده]
میانجی: کجا هستید؟ کجایید – آهای! [مکث. جوابی نیست]
میانجی: [نگران عرق پیشانی خود را پاک میکند] میشنوید؟ – آهای-جواب بدین – لطفاً جواب بدین! [مکث. جوابی نیست. میانجی نگران]
میانجی: احتیاط؟ البته لازمه – ولی تا کی؟ میشنوید؟ حتماً! پس لطفاً منو بیجواب نذارین! [کلافه] اصلاً کجا هستید؟
[از راست مرد چاق وارد میشود]
مرد چاق: [خوشحال] آشتی کنیم.
[از چپ مرد دراز وارد میشود]
مرد دراز: [خوشحال] آشتی کنیم.
[از روبرو میانجی خوشحال پیش میدود]
میانجی: بله آشتی؛ آشتی. پس همه موافقیم!
مرد چاق: همه با هم تفاهم داریم.
مرد دراز: همه دارای یک هدف مشترک هستیم.
مرد چاق: بیایید دست بدهیم.
میانجی: توجه کنید تماشاگران محترم؛ ما با هم دست میدهیم.
مرد چاق: ما میخواهیم از فواید آشتی صحبت کنیم.
مرد دراز: و حتی ممکن است قواعد دوستی را تشریح کنیم.
مرد چاق: ما ثابت میکنیم که دوستی با آشتی رابطهی مستقفیم دارد.
مرد دراز: «زندگی کن و بگذار دیگران هم زندگی کنند»!
مرد چاق: «بنی آدم اعضای یک پیکرند»! چه گفتهی معروفی بله؛ با قلم زر باید نوشت!
…
سه نفر مدتی با هم تعارف میکنند، بعد از یکدیگر تعریف میکنند، بعد برای کشته شدگان گریه میکنند، بعد باز با هم تعارف میکنند، بعد هندونه زیز بغل هم میگذارند، بعد برای شهدا ابراز احترام ودلسوزی میکنند و
میانجی: آقایان – آقاین؛ یک لحظهی تاریخی فرارسیده.
مرد دراز: آنها به ما رای داده بودند.
مرد چاق: ما جبران میکنیم!
میانجی: ما باید مسئول این واقعه را به جهانیان معرفی کنیم! [آن دو دست میزنند و سوت میکشند]
میانجی: مسئول این واقعه باید به سزای اعمال ننگین خود برسد!
میانجی: در هر واقعه یک مسئول وجود دارد. شاید هم چندتا!
مرد چاق: شاید هم بیشتر!
مرد دراز: شاید هم کمتر!
میانجی: [به مرد دراز] به نظر شما مسئول کیست؟
مرد دراز: رای بگیریم!
مرد چاق: ولی اول رای بگیریم که رای بگیریم یا نه!
مرد دراز: نمیخواهد رای بگیریم؟
مرد چاق: اگر مسئول این فاجعه خودش رو داوطلبانه معرفی نکند –
میانجی: اگر معرفی نکند چطور بشناسیمش؟
مرد دراز: [فکر میکند] من چه میدانم. ما چه میدانیم. اصلا چرا ما باید بدانیم؟
مرد چاق: درسته ما کارهای نبودیم!
مرد دراز: ماهم یکی بودیم مثل دیگران؛ ما هم قربانی شدیم!
میانجی: ولی بالاخره یک مسئول باید وجود داشته باشد.
مرد دراز: ما هیچ شرکتی نداشتیم. مارا قربانی کردند. ما را محکوم به یک شکنجهی اخلاقی کردهاند. بله شکنجه! [گریان] من خجالت میکشم که زندهام!
مرد چاق: ببینید چه رنجی میبریم! دیدید چقدر گریه کردیم؟
میانجی: آقایان و خانمها؛ پس معلوم شد که ما هیچ دخالتی نداشتیم. [آن دو دست میزنند و هلهله میکنند]
مرد دراز: با این عواطف، چطور ما میتوانستیم دخالتی داشته باشین؟
مرد چاق: بله ما تکذیب میکنیم که دخالتی داشتهایم!
مرد دراز: افسوس که آنها نیستند تا از ما تجلیل کنند!
میانجی: ولی با همهی دخالتی که ما نداشتهایم- صبر کنید ببینم- [دقیق میشود] آقایان – با کمال احترام- ممکنه جیبهاتون رو بگردید؟
مرد دراز: [گیج] جیبها؟
میانجی: بگردید!
مرد چاق: [گیج] توی جیب ما خیلی چیزها هست.
میانجی: ولی یک چیز مشخص؛ بله – سر یک چیز مشخص از جیبتان بیرون مانده.
مرد چاق: راستی؟ [دستش با اسلحه از جیب بیرون میآید] عجب، این دیگه چیه؟
مرد دراز: [دستش با اسلحهای بیرون میآید] دهه! کی این رو گذاشته توی جیب من؟
مرد چاق: اصلاً این از کجا پیداش شده؟
میانجی: امتحان کنید؛ شاید یک اسباببازی معمولی باشه. یا فقط برای دفاع شخصی!
مرد چاق: نه نه؛ این خطرناکه. بهش دست نزنید!
مرد دراز: بکشید کنار؛ مواظب باشید! خطر؛ خطر!
مرد چاق: [ناگهان با خوشنودی] فهمیدم. خودشه! گیرش آوردیم؛ این مسئول همه جنایتهاست!
مرد دراز: درسته؛ بالاخره پیدا شد؛ خودشه! و باید سریعاً محکوم، طرد و نابود بشه!
مرد چاق: محاکمه علنی؛ باید انتقام شهدا ازش گرفته بشه!
میانجی: توجه، توجه؛ صحنهی بعدی محاکمه است!
مرد چاق نقش دادستان و مرد دراز نقش وکیل مدافع رو به عهده میگیرن و بر سر اینکه آیا اسلحه به خودی خود مقصر است یا انسان مقصر است شدیداً با هم درگیر میشوند تا اینکه:
مرد دراز: شما مغلطه میکنید.
مرد چاق: شما سفسطه میکنید.
مرد دراز: شما بنده را نمیفهمید!
مرد چاق: شما بنده را بد تعبیر میکنید!
مرد دراز: شما حسن نیت ندارید!
مرد چاق: شما سوء نیت دارید!
مرد دراز: ابله!
مرد چاق: بیشعور!
میانجی: نوبت را رعایت کنید.
مرد چاق: [اسلحه را بر میدارد] بزنم مغزت را-
مرد دراز: [اسلحه را بر میدارد] پدرت را همینجا-
میانجی: آفرین – آفرین؛ متشکرم. موضوع روشن شد!
مرد چاق: [با خوشحالی] واقعاً؟
مرد دراز: [با خوشحالی] ما موفق شدیم! [با مرد چاق دست میدهد] تبریک!
میانجی: بله، شما نقشه را بسیار خوب و طبیعی اجرا کردید. آزمایش به نتیجه رسید. این دعوای ساختگی نشان داد که شما در اوج خشم و نفرت به اسلحه متوسل میشوید. بنابراین بهتر است اسلحهای نباشد که به آن متوسل بشوید.
مرد دراز: [خوشحال] درست است! منطقی است!
مرد چاق: [اعلام میکند] رای دادگاه!
چاق و دراز: توجه؛ توجه!
میانجی: [گویی رای را میخواند] ما، با توجه به مفهوم انسانی ِ انسانیت؛ درحالیکه ارکان چهارگانه و حواس پنجگانهمان سالم بود؛ با به کار انداختن ششدانگ فکرمان در هقت وادی تصمیم؛ نتیجه گرفتیم که این وجود بیعاطفه، که هم گرم است و هم سرد – و هم مفید و هم مضر- اینکه گرچه ساختهی ماست، ولی حاکم برماست، باید طرد و خلع و نابود شود!
[مرد چاق و مرد دراز به شدت دست میدهند و هلهله میکنند. میانجی تعظیم میکند]
حکم توسط دو مرد چاق و دراز به اجرا در میآید و پس از مدتی کلنجار رفتن با یکدیگر و تعارف تکه پاره کردن که چه کسی اول نطق کند، مرد چاق شروع میکند:
مرد چاق: [سینهاش را صاف میکند] بله، آشتی چیز خوبی است. آشتی چیزی است که چیزس بهتر از آن نیست. آشتی همان است که همیشه بوده است و ما همان نیستیم که همیشه نبودیم. آشتی از چهار حرف تشکیل شده؛ و این چهار حرف – بدون شک – همان حروفی هستند که آشتی را تشکیل میدهند. پس اگر لازم باشد نتیجهای بگیریم، نتیجه میگیریم که آشتی فراموش نشده و ما داریم راجه به آن حرف میزنیم.
میانجی: آفرین؛ زندهباد! نوبت شماست.
مرد دراز: من نمیدانم چه چیزی بگویم که تا به حال کسی نگفته باشد. هرکس هرچه را که داشته گفته است؛ و گاهی حتی آنچه را هم که نداشته. اما صحبت سر آشتی بود و سر چیزی جز آشتی نبود؛ و هر کس هرچه را که داشته و نداشته راجع به آن گفته است! به نظر من که نظری است مثل نظر همه؛ آشتی خیلی خوب است! و ما باید این را ضمن اعلامیهای به دنیا بگوییم!
مرد چاق: آقا ما این را به دنیا گفتهایم و دنیا به ما گفته است که آن را شنیده است!
مرد دراز: بله من هم شنیدهام که دنیا این را شنیده است؛ ولی کسی را ندیدهام که آن را دیده باشد!
میانجی: اجازه اجازه؛ این آشتی بیشک متضمن تمام آن منافعی است که این آشتی دارد و بیشک متضمن تمام آن مضاری نیست که این آشتی ندارد
مرد چاق: احسنت!
مرد دراز: آفرین!
میانجی: معروضم خدمت آقایان که آشتی چیزی است که درهرکتاب لغتی پیدا میشود؛ ولی این خود کتاب لغت است که دیگر پیدا نمیشود!
مرد چاق: بله دیگر – وقتی همه مرده باشند اصلاً دیگر چه کتابی و چه لغتی؟
مرد دراز: شیرین گفتید؛ بعد از این واقعهی جانگداز
سه مرد تصمیم میگیرند که به نطقشان ادامه دهند اما مرد چاق و مرد دراز سر میزان صمیمیت و محبت و ارداتمندی و جاننثاری و بشردوستیشان برای چندمین مرتبه شدیداً بایکدیگر درگیر میشوند.
مرد چاق: [تیر چوبی را میاندازد] من ارادتمندم!
مرد دراز: [سایبان را پاره میکند] من مشتاقم!
مرد چاق: [خود را به زمین میکوبد] من مخلصم!
مرد دراز: [خود را میزند] من فداییام!
مرد چاق: آقدر به شما علاقه دارم که –
مرد دراز: آنقدر شما را محترم میشمارم که –
میانجی: شما را به خدا بس کنید!
مرد چاق: تو دیگه خفه شو؛ او باید قبول کند.
مرد دراز: نخیر؛ من از تو بشردوستترم
مرد چاق: هیچکس حق ندارد از من بشر دوستتر باشد.
مرد دراز: حالا که من هستم!
مرد چاق: نیستی!
میانجی که برای میانداری به وسط آمده خود مورد هجوم دو مرد قرار میگیرد:
مرد چاق: نخیر – وایسا ببینم؛ تو به کدوم یک از ما حق میدهی
میانجی: چه حقی؟ به نظر من بحث شما اصلاً بیمعنی است.
مرد چاق: عجب؛ حرفهای من بیمعنی است؟ پس تو لاید طرفدار او هستی!
میانجی: من چنین حرفی نزدم.
مرد دراز: چطور؟ طرفدار من نیستی؟ پس لابد از او پول گرفتهای!
میانجی: ولم کنید؛ ولم کنید.
مرد دراز: وقتی ولت میکنم که عقیدهی واقعیات رو بشنوم.
میانجی: من هیچ عقیدهای ندارم.
مرد دراز: تا سه شماره فرصت داری که عقیدهای پیداکنی. شنیدی؟ [اسلحهای بزرگتر از قبلی بیرون میکشد] بگو؛ کی بیشتر از همه دوستدار بشریت است؟
میانجی: [وحشتزده]این؛ این کجا بود؟
مرد دراز: از چی حرف میزنی؟
میانجی: مگر نابودش نکردید؟
مرد دراز: فقط به خاطر دفاع از حقیقت!
میانجی: که آن چه باشد؟
مرد دراز: این که قبول کنید که من بشردوستترم. وگرنه – [گریان] وگرنه خودم رو میکشم.
مرد چاق: تو حق نداری خودت را بکشی.
مرد دراز: [خشمگین] عجب؛ کی جلویم را میگیرد؟
مرد چاق: [اسلحهای بزرگتر از قبلی بیرون میکشد] من!
میانجی: [قلبش را میگیرد] خدایا –
مرد چاق: نترسید؛ من نیت خیری دارم! تا وقتی زندهام نمیگذام که او خودکشی کند!
مرد دراز: اگر جرات داری تکرار کن.
مرد چاق: بله – اگر بخواهی خودکشی کنی، میکشمت!
مرد دراز: چه غلطها – من دندانهایت را خرد میکنم!
مرد چاق: من حلقومت را اره میکنم!
میانجی تصمیم به ترک آنجا میگیرد که آن دوجلویش را میگیرند
مرد دراز: به عنوان یک بیطرف باید اعلام کنی که من بشردوستترم.
میانجی: شما دیوانهاید. شما دیوانهاید!
مرد دراز: بله؟
میانجی: حرفهای شما اصلاً معنی ندارد.
مرد چاق: حرف من معنی ندارد؟
میانجی: حرف هیچکدامتان!
مرد دراز: حالا نشانت میدهم!
[شلیک]
مرد چاق: حالا معنیاش را میفهمی
[شلیک]
…
مرد دراز: [هراسان] مثل این که میخواست چیزی بگوید.
مرد چاق: [لرزان] آره – بگذاریم زمین.
مرد دراز: باشه اول تو.
مرد چاق: تو – [مکث] خواهش میکنم!
مرد دراز: از کجا که وقتی گذاشتم تامین داشته باشم؟
مرد چاق: من هم میگذارمش زمین؛ من به آشتی علاقمندم!
مرد دراز: بله دارم میبینم!
مرد چاق: کوتاه بیا
مرد دراز: تا وقتی این را دارم در شرایط مساوی هستیم.
مرد چاق: یعنی – هیچکدام از ترس شروع نمیکنیم.
مرد دراز: آره. ترس بدی است. در عوض با این ترس بشریت حفظ میشه. میبینی من هم مثل تو به فکر بشریتم.
مرد چاق: بالاخره یکی اشتباه میکنه؛ یکی شروع میکنه!
مرد دراز: نه، اونی که بشردوستتره اول شروع نمیکنه!
مرد چاق: پس اونی که بشردوستتره قربانیه!
مرد دراز: [وحشت زده] یعنی من!
مرد چاق: [ترسیده] من!
مرد دراز: [شلیک میکند] من!
مرد چاق: [شلیک میکند] من!
مرد دراز: قبول کن من!
مرد چاق: من بیشتر از تو به آشتی علاقه دارم.
[شلیک]
مرد دراز: نخیر من
[شلیک]
مرد چاق: من!
[شلیک]
مرد دراز: [به زانو میافتد] من!
مرد چاق: [به زانو میافتد] من!
[هر دو میافتند. میانجی ناگهان شاد و خوش و خندان بلند میشود]
میانجی: آشتی چیز خوبی است!
[اوهم میافتد]
پایان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اهدای جایزه صلح نوبل به باراک اوباما آنهم فقط به خاطر نطقهای غرا و خواندن شعر سعدی باعث یادآوری این نکته به من شد که همچنان دنیا به مضحکی همین مضحکهی استاد بیضایی است و هنوز خیلی مانده که بتوان شاهد دنیای بهتری بود اگر اصلاً چنین اتفاقی نه در طول عمر من بلکه در طول عمر جهان بوقوع بپیوندد. اما با این رویهای که امورز شاهد آنیم تصور میکنم که صلح تنها زمانی که همه انسانها از بین رفته باشند و تنها در حضور باد ممکن است.
Read Full Post »