Feeds:
نوشته
دیدگاه

Posts Tagged ‘انتخابات’

دو مطلب بسیار خواندنی یکی از دکتر اسماعیل نوری علا و دیگری از مرتضی مردیها در خبرنامه گویا منتشر شده است، اولی «آيندهء اصلاح طلبان و نقش مهندس موسوی» نام دارد که البته به نظر من عنوانی مناسب مطلب نیست و دومی «آيا اتفاق جديدی افتاده است؟»

مطلب دکتر اسماعیل نوری علا با مطرح کردن 16 نکته به تحلیل انتظارات، اهداف و روش‌های بایکوتی‌ها، اصلاح‌طلبان مبلغ مشارکت در انتخابات و حاکمیت  می‌پردازد و به اینکه هرکدام تا چه حد به چیزی که مقصودشان بود نزدیک شده‌اند. این نوشته دکتر نوری‌علا بسیاری از حرف‌هایی که من و اکثر آن‌هایی که به بایکوت خیمه‌شب‌بازی انتخابات معتقد بودند دوست داشتیم در فرصتی مناسب مطرح کنیم را با قلمی بسیار شیواتر و تاثیرگذار‌تر طرح کرده است. مرتضی مردیها نیز به بررسی رویداد اتفاق افتاده می پردازد و به این موضوع که آیا آنچه در این انتخابات به وقوع پیوست رویدادی تازه و غیرقابل پیش‌بینی بود و آیا هیچکدام از این کارها قبلاً روی نداده و هیچکدام از این صحبت‌ها قبلاً مطرح نشده بود.

نکته جالب در مورد این دو مطلب که باعث شد من آنها را در کنار هم قرار دهم سوالی بود که توسط هردوی این بزرگواران پرسیده شده و دغدغه افراد بسیار دیگری نیز هست.

مرتضی مردیها می‌نویسد:

اگر آنچه رخ داد کمک کرده باشد تا اينک خرده‌بهانه‌ها هم از ميان برخاسته و اميد ‌رود ديگر هيچ اصلاح‌خواهی در پی اغفال خود و خلق برنيايد، و برای تغيير اين وضع، راهی به جز شکايت بردن به خدا و/ يا تکدی لطف از خدايگان در پيش گيرد، دستاورد بدی نيست. آيا در آينده ديگر کسی تک‌مضرابهای انتخاب ميان بد و بدتر را ساز خواهد کرد؟ آيا ديگر هيچ حزب و گروه و فردی در هيچ انتخاباتی، به هر بهانه و توجيهی،»نامزد» معرفی خواهد کرد؟

و دکتر اسماعیل نوری‌علا نیز:

از ظهر جمعه ۲۹ خرداد کار اصلاح طلبان در تاريخ معاصر ما تمام شده است. اما آيا آنها از ميراث خونباری که بر دست شان مانده عبرت و درس خواهند گرفت و در انتخابات ديگری که اندکی بعد از راه می رسد به صفوف تحريم کنندگان خواهند پيوست؟

آنچه که من از لحن نوشته این دو بزرگوار برداشت می‌کنم این است که بازهم امیدی ندارند که اصلاح‌طلبان از اشتباهاتشان عبرتی بگیرند.

بله اساتید بزرگوار، بازهم تک مضراب‌های مشارکت در انتخابات کوک می‌شود و بازهم بهانه‌ها و توجیه‌هایی غیرقابل باور از کیسه‌ها بیرون می‌آید و مردمان را به شرکت در شعبده کلاه ولایت ترغیب می‌کنند، شعبده‌ای که از درون کلاه همانی که از قبل در آن گذاشته شده را بیرون خواهد آورد.

اما این‌بار دیگر نمی‌گویند که اگر مشارکت حداکثری باشد تقلبی صورت نخواهد گرفت، بلکه همه خواهند گفت که در انتخابات شرکت می‌کنیم تا اگر تقلب شد مجدداً به خیابان‌ها بریزیم، یا گفته خواهد شد حکومت متوجه شده که تقلب چه هزینه‌ی برایش دارد و این مرتبه دیگر تقلب نخواهد کرد و بازهم ساده‌دلانی به این سراب‌ها دل خوش می‌کنند. اینبار هم همانند آنچه در سال‌های قبل اتفاق افتاده تمام تلاش شما بزرگواران برای انتقال این پیام به دیگران که حکومت یک اشتباه رو دوبار تکرار نخواهد کرد و هرچه انتخاب خاتمی دوباره تکرار شد، ریختن به خیابان‌ها هم همانقدر تکرار خواهد شد، بی نتیجه باقی خواهد ماند و صدایتان در مقابل جیغ گوش‌خراش بوق‌چیان ِِ حرفه‌ای به گوش نخواهد رسید.

Read Full Post »

موافق تحریم انتخابات بودم، در این راه بسیار نوشتم، استدلال کردم، خوانندگان اندک وبلاگ خود را به تعقل دعوت کردم، از نقایص قانون اساسی گفتم، از ساختار معیوب سیاسی کشور، اما اکثریت مردم ایران تشخیص دیگری داشتند، آن‌ها با شور و شوق در انتخابات شرکت کردند و اینک کمترین حق خود یعنی رای خود را می‌خواهند، رایی که با وقاحت دور از انتظار ولایت مطلقه فقیه مصادره گردید، من همچنان هم شرکت در این نمایش را اشتباه می‌دانم اما از مبارزه‌ی مردم ایران برای بازپس‌گیری آرای‌شان تا جایی که بتوانم حمایت می‌کنم.

دیروز بعد از دوری در پارک ملت (که قرار بود تجمع در آنجا باشد و شبه گزارش آن را در انتهای همین مطلب گذاشته‌ام) وقتی به خانه رسیدم ترانه‌ی گل لاله شهیار قنبری را گوش می‌کردم  (منی که با موسیقی زندگی می‌کنم این روزها اصلاً حس و حال موسیقی رو هم ندارم، در تمام 4 روز گذشته فقط یک بار این ترانه را گوش کردم) :

لالا لالا دیگه بسه گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هر ساله

هنوزم تیر و ترکش قلب و میشناسه
هنوز شب زیر سرب وچکمه میناله

نخواب آروم گل بی خوار و بی کینه
نمی بینی نشسته گوله تو سینه؟

آخه بارون که نیست رگبار باروته
سزای عاشقای خوب ما اینه

نترس از گوله ی دشمن گل لادن
که پوست شیره پوست سرزمین من

اجاق گرم سرمای شب سنگر
دلیل تا سپیده رفتن و رفتن

.
.
.

با خود گفتم این ترانه را به همراه متنش پست کنم، که این روزها خیلی شبیه اوضاع مملکت ماست، به خصوص جایی که می‌گه: نگو باد ولایت پرپرت کرده، اما با خود فکر کردم از کوفتن بر طبل احساسات هموطنانم چه عاید من و جامعه‌ی ما می‌شود، مگر نه این است که تاکنون هرچه برسرمان آمده است، از همین خردگریزی و احساسات‌گرایی ما بوده است. مگر تمام آن دفعاتی که احساسمان را به جای تفکرمان با کار بردیم چیزی جز بدبختی عایدمان شد. در پای پست قبلی‌ام ناشناسی که نه اسمی داشت، نه ایمیلی و نه آدرس وبی، برایم به پینگلیشی نوشت که شماها مردم را به خانه نشستن تشویق می‌کنید، نه، اصلاً اینگونه نیست، آنانکه سوار بر احساسات مردان می‌شوند و آنان را تشویق به انجام عملی می‌کنند که منافعش نصیب خودشان گردد بهنودها و نبوی‌ها هستند، آنان هستند که به خود اجازه می‌دهند به جای بقیه فکر کنند و ایده خود را به زور ِ سوءاستفاده از احساس و جوسازی و تحقیر و تحمیق به همگان بقبولانند، اما من تمام تلاش خود را می‌کنم که اندک خوانندگان این وبلاگ را به اندیشیدن درباره آن چه می‌خواهند انجام دهند سوق دهم، به اندیشیدن فارغ از جوگیر شدن و تحت احساسات قرار گرفتن. به اینکه بدانند آنچه می‌کنند چه سود و چه زیانی برای خود و جامعه دارد، به اینکه هدفشان را مشخص کنند و آنگاه ابزار ضروری آن هدف را به کار برند، احساسات‌گرایی تو را وادار می‌کند که بدون مجهز شدن به ابزار مناسب برای رسیدن به مقصدی، با چنگ و دندان به سوی‌ آن هجوم ببری و البته در اکثر مواقع نتیجه‌ی اینکار هرگز به هدف نزدیکت نمی‌کند. به هیچکس نمی‌گویم در خانه بنشین، می‌گویم اگر می‌خواهی از خانه بیرون بری، بدان که برای چه هدفی اینکار را می‌کنی و چه باید همراه خود ببری. می‌گویم اگر می خواهی انقلاب تمام عیار کنی، باید ساماندهی و مدیریت و رهبری داشته باشی، اگر می‌خواهی انقلاب مخملی کنی، راهش یک راهپیمایی حتی میلیونی برای چند ساعت، رفتن به خانه و فردا دوباره آمدن نیست، باید آن یک میلیون نفر برای روزها، شبانه روز محل تجمع خود را ترک نکنند، باید پلن B داشته باشی، باید مثل یک شطرنج‌باز به تک‌تک حرکت‌های احتمالی گروه مقابلت از پیش بیاندیشی و راه مقابله با آن را ترسیم کرده‌‌باشی، باید راه فرار هم برای خود داشته باشی. آنجا که درباره جان مردم تصمیم گیری می‌کنی این تفکر که «هرچه پیش‌آید خوش‌آید»، جز کشته و مجروح شدن انسان‌های بی‌گناه دست‌آوردی برایت نخواهد داشت.

**در پارک ملت مشهد، شبه‌گزارشی از حواشی تجمع 25 خرداد**

توجه: من در قلب حوادث اکشن نبودم بنابراین نوشته پیش رو، بیش از آنکه در مورد زد و خوردها باشد به حواشی اتفاقات می‌پردازد.

دیروز ساعت 4 بعدازظهر قرار گردهم‌آیی حامیان موسوی در پارک ملت مشهد بود، ماموران و موتورهای یگان ویژه‌ی نیروی انتظامی در حاشیه پارک ملت (حاشیه بلوار آزادی) در کنار هم صف کشیده بودند و کلاه کاسکت‌‌های سفید خود را روی موتورها گذاشته بودند، در کنار آنها یکی از این وانت‌های سیاهی که مردمان را همانند گوسفند در آن میریزند و دور تا دورش را حفاظ فلزی بسته اند پارک کرده بود، هوا به شدت گرم بود، از درب میدان وارد پارک شدم (تا سال‌ها پیش پارک ملت درب ورودی داشت، اما مدتی است که نرده‌های دورتادور پارک را برداشته‌اند و از هر نقطه‌ای می‌توان وارد پارک شد، اگر جایی می‌گویم درب پارک منظورم مکان ورودی‌ای است که سال‌ها پیش دربی آنجا بوده است) و به سمت آب‌سرد‌کنی که آنجا قرار دارد رفتم، دو مامور یگان ویژه با لباس‌های سیاه همانند دیگر مردمان  کلافه از گرما، عرق‌ریزان منتظر بودند تا بتوانند آبی بنوشند، من هم کنارشان جرعه آبی نوشیدم، برایم درکش سخت بود که چگونه این هموطن من که بدون وحشتی کنارش ایستاده‌ام، ساعتی دیگر آن باتوم را از کمرش باز می‌کند و آن را وحشیانه بر سر و روی همچون منی خواهد کوفت، از پارک به بیرون آمدم و از حاشیه بلوار وکیل آباد به سمت زیرگذری که معمولاً اینگونه تجمعات در آنجا برگزار می‌شود حرکت کردم، چند موتور که مامورانی با لباس پلنگی و کلاه‌کاسکت مشکی دوپشته سوارش بوند از مقابل می‌آمدند و از کنار من عبور کردند، در پارکینگ ضلع جنوبی پارک، چند عدد هایس سیاه یگان ویژه و یک عدد اتوبوس پر از مامور پارک شده بود، ساعت همان 4 بود، اما جمعیتی در کار نبود، فروشگاه ِ کتاب ِ چادری‌ای آنجا برپا بود که بیشتر کتاب‌های کامپیوتری داشت، دو پسر و یک دختر جوان ایستاده بودند و داشتند کتاب‌ها را ورق می‌زدند، داخل پارک هم هرگوشه پسری، دختری، تنها یا دونفری ایستاده بودند، به نظرم آمد که منتظرند جمعیتی بیشتر به آن‌ها بپیوندد، زیاد نبودند، همه‌ی آنها روی هم رفته 30 یا 40 نفر هم نمی‌شدند، چرا خبری نیست، جلوتر رفتم در حاشیه بلوار آزاد‌شهر (امامت) به سمت درب غربی پارک حرکت کردم، دسته دیگر از موتور سوارن دوپشته با کلاه‌کاسکت سیاه و لباس پلنگی از درون پارک رد شدند، آنها که عبور کردند مرد میانسال دوچرخه سواری را دیدم که از دوچرخه خود پایین آمده بود و فریاد می‌زد که:‌ «بیاد مارو بکشید، ماکه دیگه از شما نمی‌ترسیم»، آن‌ها دور شده بودند و دیگر صدای اورا نمی‌شنیدند. از پشت سر صدای دختری را شنیدم که می‌گفت «به خاطر تو برگشتم احمق، به خدا راست می‌گم» دخترک از کنار من گذشت، یک دختر چادری شاید 19 – 20 ساله بود که با موبایلش صحبت می‌کرد، گفت «بیام کافه؟ باشه» و به سمت آن سوی خیابان رفت، باز از حاشیه بلوار به داخل پارک آمدم و در سایه درختان به سمت چهارراه آزادشهر روانه شدم، بار دیگر چشمم به آب‌سردکن افتاد و به سمت آن رفتم، جوانانی که تازه از بازی فوتبال‌شان فارغ شده بودند، داشتند آب‌ می‌نوشیدند، یک دو دقیقه‌ای برای جرعه‌ای آب منتظر ماندم. کمی جلوتر در حاشیه خیابان دوباره دختر چادری را دیدم که از وسط خیابان به این سو می‌آمد و درب عقب تاکسی‌ای را باز کرد و سوار آن شد و با پسر جوان راننده تاکسی لبخند زنان شروع به صحبت کرد. در مقابلم مرد چاق نابینایی عصایش را با خیال راحت بالا گرفته بود و شاد و خوشحال به جلو می‌آمد، دوستش دست او را گرفته بود و دیگر لازم نبود برای طی مسیر از عصای خود استفاده کند، چند جوان که بالای شهری هم نبودند با قیافه‌های ساسی‌مانکنی، برای خود خوش بودند، ساقی سیگاری از جلویم رد شد، جلوتر و کمی‌دورتر در سمت راست دالان پردرخت دختری با روسری قرمز و مانتوی مشکی و آرایش غلیظ روی نیمکت لمیده بود و پاهای خود را دراز کرده بود در نیمکت سمت چپ کمی جلوتر دو پسرجوان با پیراهن‌های شاد و روشن درحالیکه با گوشی‌های موبایل خودمشغول بودند سعی در جلب توجه او داشتند؛ فکر می‌کنم برای جلب توجه آن دختر احتیاجی به تیپ و گوشی‌موبایل نبود چندعدد اسکناس می‌توانست اینکار را به خوبی انجام دهد. به چهاراه آزاد شهر رسیدم، به قصد رفتن به سمت بلوار سجاد سوار تاکسی شدم، وقتی تاکسی وارد بلوار آزادی شد ترافیک موجود نشان می‌داد که اتفاقی که قرار بود ساعت چهار بیافتد الان افتاده است، از بالای پل عابر پیاده انتهای سجاد عده‌ای مشغول تماشا بودند، در داخل پارک تجمع نیروهای انتظامی دیده می‌شد و صدای اعتراض مرگ بر دیکتاتور، جوانانی در داخل پارک به سوی دیگری فرار می‌کردند، بنز راهنمایی و رانندگی راه را بسته بود، از تاکسی پیاده شدم، به میدان پارک نزدیک‌تر شدم، در حاشیه پارک جوانی در میان افراد یگان ویژه بر روی زمین افتاده بود، و مامور به او لگد می‌زد، دیگری با باتوم بر پشتش می‌کوبید و سومی بر سرش فریاد می‌کشید که بلند شود، مامور چهارمی هم پیدا شد که آن سه نفر دیگر را متوقف کرد و خود به او گفت که بلند شود و برود. ناگهان حدود ده دوازده پسر جوان سنگ به دست از پارک به بیرون آمدند و به سمت چپ بلوار آزادی فرار کردند و به دنبال آن‌ها ماموران سپر و باتوم به دست، پسرها دورشدند و ماموران از سرعت خود کاستند، کاملاً اتفاقی رفتن من به سمت چپ بلوار آزادی مقارن با رسیدن ماموران به همان نقطه شد، ناخواسته چند متری با آن‌ها هم قدم شدم، یکیشان فریاد کشید که سنگ پرت می‌کنن، و همگی شروع به دویدن به سمت همان پسرهای قبلی کردند که کمی جلوتر تجدید موضع کرده بودند و داشتند سنگ پرتاب می‌کردند، سنگی در جلوی پای من افتاد، پسرها دیگر متفرق شده بودند، و ماموران بازمی‌گشتند، به ابتدای بلوار سجاد رسیدم، مردمان در انتظار  تاکسی بودند، دختری با پراید یشمی خود به داخل سجاد پیچید و خطاب به مردم منتظر ِ تاکسی فریاد کشید: «بی‌غیرتا، بی‌غیرتا»، هنوز هم افرادی بالای پل عابر پیاده بودند، من هم به بالای پل رفتم، اتفاقاً دو پسرجوان از همسایه‌ها را آنجا دیدم از برادر بزرگتر پرسیدم، که چه خبر شد، گفت من خودم باتوم خوردم و بازوی خود را به من نشان داد و گفت با زنجیر می‌زدند، دوستش گفت نه با نانچاکو، برادر کوچکترش گقت باتوماشون هم درد داره‌ها. ازش پرسیدم که شلوغ بود؟ پاسخ داد که «حمال» زیاد بود (منظورش همین ماموران ضد شورش و یگان ویژه بود)، گفتم آدم چی، گفت اونا هم کم نبودند ولی مامورا بیشتر بودن، بهشون گفتم مواظب خود بشید و ادامه دادم که از این قضیه چیزی جز کتک عایدشان نخواهد شد، گفت بالاخره کار خودمون را خواهیم کرد. خداحافظی کردم و به سمت داخل سجاد حرکت کردم، به آبمیوه فروشی سر خابان حامد جنوبی رسیدم، وارد شدم و شیرموزتوت‌فرنگی سفارش دادم، تا آماده شدنش به همراه دیگر مشتریان در جلوی مغازه شاهد رفت و آمد موتورهای دوپشته و ماشین‌های یگان ویژه بودم، چند دقیقه بعد افسر نیروی انتظامی باهمراهانی با لباس سبز وارد شد و گفت: «یا مشتریات رو می‌بری داخل مغازه یا درش رو تخته می‌کنیم»، من دیگر بیرون آمده بودم، از میانشان رد شدم و به به مسیرم ادامه دادم، چند متر جلوتر افسر دیگری که به نظر ارشد بود به دیگری گفت «اگر این آبمیوه فروشیه بیشتر از دونفر دم درش واستادن، ببندش»، و ادامه داد «آره، ببندیمش بهتره چون کلاً مشکوکه»، کل بلوار سجاد را بستند و مامورانی با انواع و اقسام لباس‌ها و کلاه‌ها لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند، جلوتر پسر جوانی فرار می‌کرد و ماموران به دنبالش، در خانه‌ای باز شد و او به داخل خانه رفت و ماموران پشت در ماندند، بردرکوفتند و چون واکنشی ندیدند، شیشه‌های درب را شکستند، در را باز کردند و پسرک را از داخل خانه به بیرون کشیدند (بهتره بگم خِـــرکِــــش کردند)، قبل از اینکه به داخل کوچه بپیچم، همان وانت سیاه مخصوص حمل را دیدم که تا سر پر از آدمش کرده‌اند و دارد به سرعت می‌رود. به خانه‌ی دوستی در همان حوالی رفتم و وقتی که ساعتی بعد از آنجا بیرون آمدم دیدم که با اینکه سرهر کوچه‌ای چندین نفر مامور (البته با لباس و کلاه پلیس‌های معمولی و نه لباس‌های ترسناک سیاه و پلنگی) ایستاده‌اند اما دیگر فضا مثل ساعت پیش امنیتی نیست، اتوبوس سبزی هم داخل کوچه پارک بود و ماموران داخلش نشسته بودند.

در این ماجرا چیزی که برایم بیش از هر موضوعی جالب بود این بود که ما ایرانی‌ها تظاهرات رفتن‌مان هم مثل مهمانی رفتن و سرقرار رفتن‌مان باید با تاخیر انجام شود. قرار گذاشتین ساعت 4 خب سروقت بیایید دیگر.

Read Full Post »

نتایج آمار انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران به شکلی اعلام گردید که حتی اگر تمامی مطلق واجدین شرایط هم در این انتخابات شرکت می‌کردند بازهم محمود احمدی نژاد در یک مرحله به ریاست جمهوری می‌رسید.

آهای خودروشنفکرخواندگان، شمایی را که در برلین، لندن، پاریس، بروکسل، تورنتو، لندن، مشهد، تهران، اصفهان و … نشسته‌ای و خود را از همه داناتر و فهمیده‌تر و دموکراسی‌دان‌تر می‌دانستی، شمایی که حاضر به قبول این واقعیت نیستی که از درک ساختار سیاسی ایران و مختصات آن عاجزی، با شما هستم. نــــه ابراهیم نبوی و مسعود بهنود شما را نمی‌گویم، منظورم انسان‌های مستقلی است که صرفاً به خاطر اینکه خودبزرگ‌بین و متکبر بودند حاضر به پذیرش هیچ حرف مخالفی نبودند، شماها که مستقل نیستید، وابسته‌اید و منفعت خود را خوب تشخیص می‌دهید، آن‌هایی را می‌گویم که خزعبلات شما را ندانسته تکرار می‌کردند. بله شماهایی که چشمبند سبز بر چشمان بسته بودید و هرکسی را که همانند شما نبودید تحقیر می‌کردید،‌ شما را می‌گویم. شمایی که صد سال تلاش و مبارزه‌ی مردم ایران در جهت دستیابی به آزادی و دموکراسی را به حذف یک احمدی‌نژاد _آنهم به هر شرایطی که پیش پایتان نهند_ تقلیل دادی، چرا که هزینه‌ی ناچیز مورد نگاه چپ چپ قرار گرفتن در فرودگاه شارل دوگل و هیترو برایتان بیش از حد سنگین بود. امیدوارم ذره‌ای شرافت در وجودتان باشد که حالا که نتیجه تلاش‌تان نسبت به جمع‌آوری هیزم برای برگزاری هرچه باشکوه‌تر نمایش انتخابات را بدون چشمبند سبز می‌بیند، به اشتباه خود معترف شوبد و این بار برخلاف همیشه‌تان، مقصر را در جایی درون خود جستجو کنید. می‌دانم که انتظاری بیهوده از شما دارم، می‌دانم که آنچنان شیفته خودهستید که باز هم به دنبال فرافکنی آنچه روی داد و شکستن کاسه و کوزه آن بر سر دیگرانی می‌گردید، اما آنچه برای من و اینک بسیارانی مشخص گردید این‌ست که شما توانایی درک مختصات حکومت ولایت فقیه را نداشتید و توانایی شنیدن چیزی برخلاف میلتان را هم به همچنین. خوب است که گفته شد و گفته شد و بارها گفته شد، اینبار مثل زمان انقلاب 57 تنها یک مهشید امیرشاهی نبود، صدها و هزاران مهشید امیرشاهی گفتند. اما چه فایده که هرکه برخلاف موج سبزلجنی شما گفت، خیانتکار و همراه احمدی‌نژاد و بوزینه خوانده شد. آهای دوستی که از  نظرسنجی بی‌بی‌سی که گفته بود کمتر از یک درصد ایرانیان به دنبال دموکراسی هستند برآشفته بودی، به کروبی رای دادی؟ به دموکراسی و حقوق بشر؟ فکر می‌کنم حالا دیگر از نظرسنجی شب اول بی‌بی‌سی فارسی مطمئن شده باشی.

عمری است که این خودروشنفکرخواندگان به من درس دموکراسی می‌دهند و هرکه خلاف نظرشان می‌گوید با انگ انقلابی‌گر و مطلق‌نگر و طرفدار احمدی‌نژاد و ایده‌آلیست و … بدرقه می‌شود، اینبار من به این‌ها درس دموکراسی بدهم:

اولین درس دموکراسی مسئولیت‌پذیری است، پذیرش مسئولیت اشتباهات خود. سخت ترین کار دنیا بعد از فکر کردن

این نوشته را با شعر سیمین بانوی بهبهانی بزرگوار پایان می‌برم، زنی که با شجاعت مثال‌زدنی‌اش از بیان انتخاب خود نهراسید و مورد حمله‌ی هوچیان چشمبندسبز قرار گرفت. زنی که ثابت کرد در میان هنرمندان،‌ فیلمسازان، شاعران،کارتونیست‌ها، گرافیست‌ها و نویسندگان ایران همچنان «توماس مان» هم وجود دارد و هنوز همگی «لنی رفینشتال» نشده‌اند.

دوباره می‌سازمت وطن اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم اگرچه با استخوان خویش

البته اگر که این خودروشنفکرخواندگان پرمدعای از خود راضی، وطنی باقی بگذارند.

_______________________________________________________
پی‌نوشت:

چه خوب مى شد…
.
.
چه خوب مى شد وقتى كه راى ميداديم آدمهاى اين دنيا روى هاله ابر دور سرمون ميتونستن ببينند كه ما به موسوی راى داديم، از اون مهم تر هر جا كه اسم ايران ميومد, اول ميديدند كه ما به موسوی راى داديم يا نه بعد در باره احمدى نژاد حرف ميزدند!
چه خوب بود موقع گرفتن ويزا چك ميكردند كه ما رایمون به نظام برای مخالفت با نظام بود  يا نه! بعد به ما ويزاى افتخارى ميدادند!
چه خوب ميشد اگه خارج از كشوريم همه ميدونستند كه راى دادن ما چه قدم محکمی محكمى در راه دمورکاسی هستش و ما رو يه جور ايرانى ديگه ميديدند!چه خوب بود که وقتی می‌خوایم سیفون رو بکشیم اول بالای سرمون رو نگاه می‌کردیم.
.
.
چه خوبه که اصلا راى گيرى هست!! حالا اين بحثها را انجام می‌دیم  وبعدش  كار رژيم رو تو چندروز آینده  تموم ميكنیم!!!
چه خوب مى‌شد…
.
.
چه خوب مى شد وقتى كه راى مي‌داديم آدم‌هاى اين دنيا روى هاله ابر دور سرمون مي‌تونستن ببينند كه ما به احمدی‌نژاد‌ ‌راى نداديم، از اون مهم‌تر هر جا كه اسم ايران ميومد, اول مي‌ديدند كه ما به موسوی راى داديم يا نه بعد درباره احمدى نژاد حرف مي‌زدند!
چه خوب بود موقع گرفتن ويزا چك مي‌كردند كه ما رای‌مون به نظام برای مخالفت با نظام بود يا نه! بعد به ما ويزاى افتخارى مي‌دادند!
چه خوب مي‌شد اگه خارج از كشوريم همه مي‌دونستند كه راى دادن ما چه قدم محكمى در راه دموکراسی هستش و ما رو يه جور ايرانى ديگه مي‌ديدند!چه خوب بود که وقتی می‌خواستیم سیفون رو بکشیم اول بالای سرمون رو نگاه می‌کردیم.
.
.
چه خوبه که اصلا راى گيرى هست!! حالا اين بحث‌ها را انجام می‌دیم و بعدش كار رژيم رو تو چند روز آینده تموم مي‌كنیم!!!

Read Full Post »

Older Posts »